سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

این گرما از کجاست؟

ازمغازه اش اومدم بیرون.به احترامم تا دم در اومد و خداحافظی کردیم.با اینکه کارهام به خاطر این دو روز همه عقب افتاده بود و معمولا تو همچین شرایطی حالم خیلی بد می شه،اما آروم بودم وبا قدم های سبک و بلند راه می رفتم.احساس می کردم زیبا تر شده ام.نمی دانم هوا گرم شده یا گرما از شراب (ه).تا ایستگاه قطار پیاده میرم تو راه نه موزیک گوش میکنم و نه ویترین مغازه ها رو نگاه می کنم.کلی موضوع هست که باید بهشون فکر کنم.اما هیچ کدام حتی یک لحظه هم تو کلم صبر نمی کنند.میآیند و می روند.نمی دانم گر مای دستهای یک مرد پنجاه ساله رو می شود باور کرد؟!چقدر تنهاست چقدر زندگی اش خالیست.اگر راست بگوید چی؟من نمی خوام باور کنم.بهش گفته بودم که اگه رابطه ای داری به خاطر من خراب نکن.اون موقع چیزی نگفت.اما بعد مفصل از زن و بچه اش تعریف کرد.بعد از حرفاش رو کردم به خدا و بهش گفتم:دیدی اونقدر ها هم که ادعا می کنی مهربون نیستی!!!اون هم طبق معمول به روی خودش نیاورد
دو روزه دانشگاه نرفتم.از الکل زیاد دیشب هنوز گیجم.یک ماه دیگه امتحان دارم و هنوز شروع به درس خوندن نکردم.سر کارم هوا ابره و همین روزاست که طوفان شه.هیچ چیز سر جاش نیست اما نمی دونم من چرا آرومم
به ایستگاه قطار که رسیدم انگار نمی خواستم برم خونه.جلو در دکه های بازار کریسمس خیابان را رنگی کرده اند.مردم دور میز های بلند ایستاده اند و شراب داغ می نوشند.همه جا با برگ های کاج،کاغذ های طلایی ،حباب های قرمزو چراغهای ریز زرد تزیین شده اند.فکر کنم هوا هم سرد باشد مردم حسابی خودشان را لای شال های بزرگ پشمی و کلاه هایی که تا گردنشان را می پوشاند پیچیده اند.همه عجله دارند.توی بان هف یه پیانو بزرگ گذاشته اند و مردی در کت شلوار مشگی آهنگ عاشقانه ای می نوازد.ایستادم و گوش کردم.روی پیانوش هم جعبه ای بود پر از سی دی های همین آهنگ هایی که می نواخت.پول کافی نداشتم وگر نه یکی می خریدم.یادگاری از حال و هوای اونجا
مردم وقت ندارند و همش این ور و اون ور میدوند
چقدر کار دارم.چقدر موضوع برای بررسی کردن دارم
خسته ام.نمی توانم فکر کنم.اشه فردا راجع بهشون فکر می کنم

هیچ نظری موجود نیست: