دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵

هر چیزی جای خودش


تو خوشی هات یادش می کنی،به چشمش نمیاد.میگی می خوام بگیرمت،میگه باید فلان قدر سالم بشه.میگی تو بشین من فقط نگات کنم، بهت می خنده.دستش رو می گیری،سرده.وقتی از خوشحالی به دست آوردنش و از ترس از دست دادنش زار می زنی،میگه:"میدونی وقتی گریه می کنی خوشگل می شی؟!" میگی:"بزار برات بمیرم"می خنده.میگی:"بزار برات زندگی کنم"مسخرت می کنه

وقتی خودت رو با همه دنیا غریبه می دونی،وهر دقیقه صد بار موبایلتو نگاه می کنی و هزار بار چک می کنی که نکنه صداش قطع باشه،تلفن زنگ نمی زنه
مچاله می شی کنار تخت.گوشه دیوار.در حسرت یه شب بخیر ساده خوابت می بره
روزا و شبایی که مثل خر کار می کنی،و خسته و کوفته میای خونه،هفته رو هفته می گذره،یه بار هم یادت نمی کنه
وقتی زخم زبون های دگران رو می شنوی و دیگه به جاییت می رسه که می خوای داد بزنی،معلوم نیست اون کسی که ادعای همراه بودنش می شده کجا گیر کرده



بعد یکهو ساعت شش صبح تلفن زنگ می خوره.دقیقا وقتی دلت داره ضعف می ره و یه صدای مردونه مهربون می خوای که بهت بگه:" صبح به خیر عزیزم" میبینی از مهدکودک تماس گرفتند :"ماماااااااااان!یه بچه تپل پررو خر تو کلاسمونه که موهای منو می کشه و همش منو اذیت می کنه
الهی که من قربون این طور حرف زدنت بشم.من که همشه همون مامانی هستم که قش و ضعف می کنه برای شیرین زبانی تو.بیا و تو هم بفهم که من زنم و گاهی نیازهایی دارم.و این نیاز چیزی غیر از بازی کردن نقش یک مادر است

چند ساعت بعد که فاصله به وجود آمده بینتان روی سینه ات سنگینی کرد،میگی:تو رو خدا از خودت بگو برام!بیا این فاصله رو پر کنیم
جواب میده:من که همین نزدیکی ام.فقط یادت بشه ظهر که میای مهدکودک دنبالم این بچه لوسه رو دعوا کنی

۳ نظر:

ناشناس گفت...

Aslan: ... ;)

ناشناس گفت...

Aslan: ... ;)

ناشناس گفت...

تصویر من در ذهن او امروزه از عکسی است از سالی که من یکساله بودم