جمعه، دی ۰۳، ۱۳۸۹

یلدا مان را هم جشن گرفتند




شب یلدا تیلیک و تیلیک،سر خورون سر خورون تو برف و یخ پاشدم رفتم یه کافه عربی‌. که خدای نکرده امسال بی‌ شب یلدا نمونده باشم

(ممم.که چی‌؟ نمیدونم. بعدش که از خودم پرسیدم چرا رفتم، دلیلم فقط بی‌ شب یلدا نموندن نبود).

کافه عربی‌

آهنگهای ترکی‌

بدون حافظ

بدون کرسی یا پتویی که بخزی زیرش

یه عالمه آدم غریبه

تو یه فضای بزرگ

حتا نمی‌شد کنار کسی‌ بشینی‌ و با حرفات دلشو گرم کنی‌

شعر‌های "کربلا ...اگه ما نیایم،یارم میایه" و "عمو سبزی فروش"...برای شادی آفرینی



خلاصه که به ما خیلی‌ خوش گذشت

به شما چطور؟





پ‌ ن:بی انصافیه اگه نگم میزبان خیلی‌ زحمت کشیده بود.اما جای من؟آدمای من؟حرفای من؟ ادعا‌های من؟

یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۹

سیاسی نوشت نیم رخی


دلم برای خاله خانم تنگ شده
همان خاله خانم ساده و با سلیقه که بیشتر از ده سال است هم‌دم و هم‌سرش را به خاک سپرده و تنها زندگی می‌کنه
همان خاله خانمی که تا همین امروز با هشتاد و خُرده‌ای سالش، هیچ وقت نمازش قضا نشد و تمام روزه‌هایش را گرفت. همان خاله خانمی که خیلی‌ها زن عامی و بی‌سواد و قدیمی میدانندش اما همه برای مهربانی هایش می‌میرند.
همان خاله خانمی که از قبل از انقلاب مذهبی بود و بعد از انقلاب باور داشت که این انقلاب، اسلامی است و آمده تا اسلام ناب محمدی را اجرا کند.
همان خاله خانمی که تا دو سال پیش عکس‌های شخصیت‌های منفور ما را به دیوار خانه زده بود و باور داشت که این‌ها بزرگ و مقدس هستند.
همان خاله خانمی که با هشتاد و خرده‌ای سالش، اگر روز جمعه می‌دانست که رهبر اسلامِ زمان، نماز جمعه را برگزار می‌کند، با پادرد و زانودردش تا دانشگاه می‌رفت و باور داشت که پشت آقا نماز خواندن، به پشتِ خودِ حضرت علی نماز خواندن می‌ماند.
همان خاله خانمی که سالهاست مُحرم ها نذری‌های بزرگ می‌دهد.
همان خاله خانمی که با اینکه سواد نداشت، برای حفظ حکومت اسلامی علی‌واری که به آن باورداشت، هر چهار سال یک بار رفت و شناس‌نامه اش را داد تا برایش رأی‌ش را بنویسند که به وظیفه دینی و شرعی و اجتماعی و سیاسی خود عمل کرده باشد.
آخرین باری که به دیدن خاله خانم رفته بودم، چند هفته‌ای قبل از انتخابات بود. کنارش که نشستم، مثل همیشه چای و پولکی جلویم گذاشت. اینبار یک قلم و کاغذ هم کنار سینی چای بود.
بعد از حال و احوال کردن‌ها که پرسیدم این قلم و کاغذ چیست، گفت چند هفته‌ای است که به کلاس نهضت سواد آموزی می‌رود.
خیلی احمقانه و ساده و ابتدایی و شاید مثل هر کس دیگری که با تمسخر پنهانی‌ای ته دلش یک «آفرین» و «بارک الله» میگوید، تشویقش کردم. اما تشویق من چهره‌اش را ذره‌ای شاد نکرد. انگار دلش خیلی گرفته بود.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
این بار هم مثل همیشه می‌خواهم بروم و رأی بدهم. اما اینبار بر خلاف همیشه می‌خواهم رأی‌م را خودم بنویسم.
هیچ‌کس برای پیر زنی مثل من حوصله و وقت ندارد که با من نوشتن کار کند. اگر زحمتی برایت نیست، حالا که به دیدنم آمدی، کمی کمکم کن تا کلمه‌ای که می‌خواهم را درست بنویسم. قول می‌دهم زیاد وقتت را نگیرم. کلمه ای که می‌خواهم یاد بگیرم، پنج حرف بیشتر ندارد. تمرین هم کرده‌ام، اما می‌خواهم مطمئن شوم که درست می‌نویسم. نمی‌خواهم به خاطر شکی که دارم، مجبور شوم از کسی خواهش کنم که رأی‌ام را تصحیح کند.
من که حالا خودم را نمی‌فهمیدم و تمام تنم بی حس شده بود پرسیدم :
خاله جان حالا چه می‌خواهی بنویسی؟
گفت این پنج حرف را یادم بده: «م-و-س-و-ی» اگرهم بیشتر وقت داری، کمکم کن تا کلمه «مهندس» را هم یاد بگیرم. آخر میدانی،مملکت خراب را باید داد دست یک مهندس تا بسازدش.

.
.
.
و ما آن روز کاغذها آوردیم و بارها و بارها نوشتیم «مهندس موسوی». هر بار خوش خط تر و خوانا تر و خاله خانم هر بار شادتر می‌شد از خیال خوشی که آینده‌ی این مملکت، که شاید او هرگز نباشد که ببیند هم مانند کلمات روی کاغدهای ما، زیباتر شود
.

جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹


میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست
و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست. میلادتو معراج دستهای من است
وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم

...
صدای بهم خوردن بال معصوم فرشته ها می آید...انگار آمدن تو نزدیکست...

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

از رختخواب نوشت ها




امروز کمی‌ از روزمرّگی‌ها فاصله گرفتم و فرصت کردم خودم را در آینه ببینم.
چقدر موی سپید....
چه بر من گذشت در این سالها؟
سپیدی مو که نه به ارث داشتم و نه سی‌ سالگی را گذرانده ام، که سراغم آمد
تا پیش از این دو سه تا بود که پنهان می‌شدند لایه سیاهی ها
امروز نتوانستم بشمارمشان
این دوری طاقت فرسا را تحمل کردیم.پوست کلفتی‌ کردیم.اما جای پای خودش را گذشت تا یادمان نرود
امروز میخندیم
فردا شاید بیشتر
اما سپیدی مویم و سرخی خون دلم پشت هیچ لبخندی پنهان نمیماند
...
امروز که موهای سپیدم را دیدم، حس غریبی داشتم
هم ناراحت بودم، که این موهای سپید زمانی‌ که گذشت و عمری که رفت را نشانم میدهند
هم شاد بودم از زمانی‌ که گذشت و با تو بودم
زمانی‌ که پای تو و قول خودم ایستادم
با همهٔ سختی هایش
نبودن هایش
نداشتن هایش...
همه تنهایی‌‌هایش و در این حال، باهم بودن هایش
همهٔ دل‌ خوشی‌‌های کوچکمان
همهٔ از "هیچ چیز" "همه چیز" ساختن هایمان
موی سپیدم، قدر دارد. قدری به اندازهٔ عمری که گذاشتم
قدری به اندازهٔ همهٔ لحظه‌هایی‌ که همه جور حرفی‌ شنیدم و باز، ایستادم
قدری به اندازهٔ همهٔ جنگیدن هایم
و چه خوشبختم
چشما‌هایم را میبندم و پرواز می‌کنم به سالها بعد
همان سالها که همه رفته اند و ما کنار هم نشسته ایم. با موهایی‌ که یک دست سپیدند و دستهای چروکیده، که همچنان دستهای تو جایی‌ برایشان دارند
به چشم‌هایت خیره میشوم و تو مثل همیشه در چشم‌های من غرق میشوی، و از چشمهایم میشنوی که همه وجودم هنوز می‌گوید:
"مرسی‌ بخاطر تک تک نفس‌هایی‌ که با من کشیدی"
به موهایم دست بکشی و انگشتانت لا بلای آن همه سپیدی،عمر گذشته مان را مرور کنند...
و چه خوشبختیم....


....

.....


سرا پا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده‌ایم
اگر داغ دل بود ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود ما خورده‌ایم
اگر دل دلیل است آورده‌ایم
اگر داغ شرط است ما برده‌ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم
گواهی بخواهید: اینک گواه
همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده‌ایم

قيصر امين پور

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹

تنگ


فردا دو ماه و بیست روز می‌شود که رسماً کار آموزی می‌کنم.
البته اگر آموزش این کار فقط همان دو هفته اول بود که فقط نشانم دادند که پوشه‌های بایگانی و چوب لباسی‌ها و کتاب‌های نمونه طرح کجا هستند یا با دستگاه اسکنر چطور می‌توان کار کرد و خوب حالا همه چیز را آموختی نان و آبت هم که به راه است بنشین و طراحی کن، که پس آن همه برو بیا و درس خواندن و امتحان پاس کردن و تو سر خود زدن‌ها برای آموختن درست کشک بود؟
همین جا تا دیر نشده به دلیل حس عمیق اُسگل شدگی به دوستان عزیزی که حداقل تصمیم دارند برای تحصیلات عالیه‌شان رشته‌ای که من برایش کلی وقت تلف کردم را انتخاب کنند، توصیه می‌کنم که دانشگاه را اصلاً جدی نگیرند و خیال نکنند که چیزهای قشنگی که در کتابهایمان نوشته شده یا کلاس‌های پر‌هیجان و زندگی‌بخش نقاشی و طراحی، کوچکترین ربطی به شغل آینده‌شان دارد. البته من برای زنده به گور‌نشدنِ خرده رؤیاهای باقی‌مانده‌ام، ذکر کنم که شخصاً با این تئوری دلِ خود را خوش نموده‌ام که آلمان چون کشور ماشین و مکانیک و نظم و خط‌کش و پرگار است، پس وقتی صحبت از مُد و زیبایی و خلاقیت به میان می آید، به کل فراموش می‌شود که پارچه، جنسی متفاوت از ورق فلزی دارد و با آن، آنگونه که ماشین می‌سازند نباید تا کرد.
شاید اگر در پاریس یا میلان بودم، زبان همکاران محترم را بهتر می‌فهمیدم.

گله و گذاری را کنار بگذارم، شرکت خوبیست. برای من کار‌آموز بهترین امکانات را فراهم کردند و بعد گفتند بنشین و طراحی کن. من هم خوشحال و شادان، تمام معلومات یاد گرفته و یاد نگرفته خودم را جمع کردم و نشستم طراحی کنم که داستان‌ها شروع شد.
جلسه گذاشتند که موضوع را برایمان شرح دهند و بدانیم که طرح‌ها چه تم و جهتی باید داشته باشد. ما تا خواستیم بریم تو حس و تیریپِ آمادگیِ الهام ایده بگیریم ، ده تا دامن چین چینی و پیرهن گل‌گلی دادند دستمان و اینگونه تکلیفمان را یک نمه همچین زیادی مشخص کردند:“برو بشین پشت کامپیوتر و دقیقاً، در حد 99.99999999 درصد، عین این لباسها و گلها را بکش! „
آن 0.000000001 درصدی که بنده‌های خدا لطف کردند و تخفیف دادند، چون قانون کپی‌رایت دستشان را بسته بود؛ وگرنه این‌ها کلاً عادت دارند تکلیف آدم را خیلی خیلی روشن می‌کنند که خدای نکرده به جایی‌مان کوچکترین فشاری نیاید.


قبل‌تر‌ها در دانشگاه که همکلاسی‌های نخبه‌ام در کلاس آموزشِ خلاقیت، هی استاد را سؤال‌پیچ می‌کردند که موضوع را به طور کامل و با جزییاتی در حد ویرگول و نقطه یا اینکه کجا سرِخط است می خواستند، تهِ دلم به ذهن‌های مکعبی شکلشان می خندیدم، که «اینا رو نیگا! می‌خوان بشن طراح و نو‌آور» و حالا همان بچه‌ها که درسشان چند سالی زودتر از من تمام شده، با همان کله‌های مکعبی شکل، پشت این کامپیوتر‌ها نشسته‌اند و خیلی راحت طراحی می‌کنند و به من می‌خندند که چقدر برای فشار آوردن به خودم، مشتاقم.

حالا با این مسایل تا امروز که هفتاد و نهمین روز کار آموزی‌ام بود یک جورایی کنار آمده‌ام و هر روز سوهان به دست، از این ور و آن‌ورِ کله‌ی گرد و قوس دارم می تراشم، که هر چه زود‌تر مکعبی شود و هیچ ایده‌ی جدیدی حتی خیال بیرون خزیدن از ذهنم هم به سرش نزند.

مشکل اساسی که دارم و هنوز راه حلش را نیافتم، صندلی‌ام است.
این صندلی که من دارم، با صندلی بقیه همکاران هیچ فرقی نمی‌کند و مانند خیلی از صندلی‌های دیگر یک ماس‌ماسکی زیرش دارد که برای تنظیم سطحِ نشیمنگاه نسبت به سطح میز از آن استفاده می‌شود.
من بعد از هفتاد و نه روز، هنوز نفهمیدم که به این صندلی بعد از تنظیم کردن ارتفاع مطلوب، چطور بفهمانم که جان مادرت در همین ارتفاعِ مناسب پاهای کوتاه آسیایی من بمان.
آقا به جان شما کافیست ده دقیقه از جایم بلند شوَم یا خدای نکرده بیشتر از زمان معمولی در توالت گرفتار بمانم. همچین که بر می‌گردم قد علم کرده و استوار مقابلم می‌ایستد. انگار انگشت شصتی، انگشت وسطی هم حواله‌مان می‌کند و با پوزخندی می‌گوید: " این صندلی برای آلمانی‌های رشید که از نسل برترند طراحی شده. ماتحت آسیایی شما متزلزل. اگر می‌خواهی بنشینی، بیا اول ماسماسک را بگیر و تلنبه بزن."
خلاصه که روزهای کاری ما با مقداری خوددرگیری، مقداری مفهوم‌درگیری و مقداری صندلی‌درگیری سپری می‌شود.

درگیریی از نوع دیگری به نام «زنانه در گیری» هم کشف کردم که چیز‌هایی راجع به آن حدس میزدم. اما این روز‌ها مفهومش برایم روز به روز، لحظه به لحظه روشن‌تر می شود. این نوع درگیری، زبانم‌لال فقط زمانی برای آدم پیش می‌آید که در محیطی کاملاً زنانه و فقط با همکاران از نوج جنس لطیف مجبور به کار باشی. خدا برای هیچ‌کس نخواهد.
راجع به این دردِ بی‌درمان بعداً سرِفرصت با شرح خاطره‌های شیرینِ‌ کاری‌ام بیشتر می‌نویسم.



پی نوشت 1: از تنبلی دست کشیدم و نوشتم. تشویق فراموش نشود.
پی نوشت 2: اصطلاح بیگانه «ماتحت متزلزل» از حسین عزیز آموختم. حق کپی رایت را باید رعایت کرد. این کشور صاحب دارد. حداقل این مسئله را در این هفتاد و نه روز کارآموزی، خیلی خوب یاد گرفته‌ام.
نتیجه جغرافیایی : اینجا آلمان است.
نتیجه علمی : ذهن اینجایی‌ها گوشه‌دار و مکعبی شکل است؛ مکانیکی است و با سیستم صفر و یک عمل می‌کند و انتظار هرگونه خلاقیت و لطافت، انتظار بیهوده‌ای‌ست.
نتیجه مشاوره تحصیلی : در کشور آلمان، طراحی لباس خواندن اشتباه است. همان عمران و آی‌تی بخوانید. حداقل اوسگل نمی‌شوید.
نتیجه مکانیکی : در محل کارتان حتماً پیچ‌گوشتی، آچار فرانسه‌ای چیزی داشته باشید که اگر صندلی‌تان خراب بود، پای راسیست بودنِ یک ملت را وسط نکشید و ادعا نکنید که صندلی‌هایشان را هم به اندازه‌ی قد خودشان می‌سازند، حالا چون یک روزی یک ابلهی ادعا کرد که آلمانی‌ها نسل برترند دلیل نمی شود که ما راه به راه سر هر مشکل پیش پا افتاده ای،تاریخ خاکستری شان را بر سرشان بکوبیم که بی عرضگی خودمان را پنهان کنیم.

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

فکر کردن



ما فکر می کنیم که چقدر فکر می کنیم؟
یا اصلاً فکر می کنیم؟
به نظر من ما بیشتر وقت ها فقط فکر می کنیم که فکر می کنیم. اما در واقع بیشتر وقت ها می ریم تو فکر، فکر نمی کنیم.
(فکر کنم خیلی فکر تو فکر شد. شاید بهتر باشه اول "فکر کردن" و "تو فکر رفتن" رو از دید خودم رو تعریف کنم.)
به نظر من تو فکر رفتن یعنی
اون وقتهایی که تصویر یک موضوعی – چه بسا که بیشتر اوقات بسیار مبهم - میاد تو ذهن ما و برای چند لحظه – شاید چند ساعت- یا چندین روز - همین طور شروع می کنه به چرخیدن و ما خیال می کنیم داریم به اون موضوع فکر می کنیم.
حتی مثلاً به اطرافیان می گیم: "چند وقته که دارم به فلان موضوع فکر می کنم" و این جمله بیشتر باعث می شه که ما باور کنیم که واقعاً داریم به موضوعی فکر می کنیم.
اما فکر کردن
من اگه بخوام "فکر کردن" رو تعریف کنم می گم:
از خود سوال کردن و دنبال جواب سوال ها گشتن - راجع به موضوعی
راستی، ما واقعاً در مورد موضوعهایی که برایمان مهم هستند (حالا چه خوشایند و نا خوشایند) چقدر از خودمان سوال می کنیم؟ یا اگر سوالی برایمان پیش بیاید، چقدر برای پیدا کردن جواب آن به خودمان فشار می آوریم؟
به نظر من، ما بیشتر وقت ها تو فکر می ریم - اما به مسائل فکر نمی کنیم و فقط خیال می کنیم که داریم فکر می کنیم.
و خوب چون "تو فکر رفتن" (بر عکس فکر کردن) نتیجه ای ندارد، انرژی زیادی از ما می گیرد – یا حتی اگر موضوع خوشایند نباشد یا پای مشکلی یا سوء تفاهمی در میان باشد به خاطر زمان زیادی که تصاویر و افکار در ذهن ما چرخ میزنند – بد حال هم می شویم – شاید یک نمه افسرده هم بشویم.
فکر کردن هم انرژی می گیرد، حتی بیشتر .اما انتها دارد. چون منطق دارد و ما را به نتیجه می رساند. مثل تلاش کردن برای انجام کاری یا رسیدن به هدفی.
اما ما چون تصویرسازی را بیشتر از ریاضی و دودوتا-چهارتا دوست داریم سرگرمش می شویم و طبیعتاً در چرخه تصویرهای ذهنی مان گیر می کنیم.
مثلاً وقتی با کسانی که دوستشان داریم جایی می رویم – شاید تا چند روز صحنه های آن ساعت‌های مشترک در ذهن ما پنچرند و ما را سرگرم کنند. و ما ادعا می کنیم "که به فلانی فکر می کردم".
اما انصافاً چقدر به فلانی فکر کردیم؟ آیا از خودمان پرسیدیم: فلانی چرا حاظر شد وقتش را با من بگذراند؟ فلانی چرا به من فلان حرف را زد؟ یا فلانی چرا فلان رفتار را کرد ؟
و بسته به جوابهایی که خودمان بهتر از هر کسی می دانیم – حالا از خودمان بپرسیم که حالا من باید چکار کنم؟ که دوستی های خوب و لحظه های شیرین مان تکرار شود و بیشتر دوام داشته باشد؟ ...
یا وقتی مساله نا خوشایندی پیش می آید:
تا مدتها به صحنه ها و تصاویر ذهنمان را مشغول می کنیم – یا حرفها را در ذهنمان با همان لحنی که بیان شده‌اند تکرار می کنیم و ناراحتی خودمان را عمیق تر و دردناک تر می کنیم.
حتی گاهی اخمها را هم درهم می کشیم – تا قیافه افراد متفکر را هم بگیریم – یا سیگار پشت سیگار روشن می کنیم – یا آهی عصابی و کوتاه می کشیم و یک ابرو را بالا می اندازیم که اطرافیان هم باور کنند که ما به طور جدی در حال فکرکردن به مسائل هستیم.
اما آیا واقعاً از خودمان سوال می کنیم: چرا اینطور شد؟ چرا فلانی فلان حرف را زد؟
من چه کار کردم که کار به اینجا رسید؟ یا چه کار می توانستم بکنم و نکردم؟ - یا، حالا با شرایط جدید و شناختهای جدید – چه باید کرد؟ چطوری از تکرار چنین شرایط ناخوشایندی می توانم جلوگیری کنم؟


در اینکه ما انسان‌ها به طور کل موجودات تنبلی هستیم و ترک عادت همیشه موجب مرض بوده و هست-شکی نیست. اما خدایی حالا که فکر کردن از مواردیست که قرار بوده انسان را از حیوان متفاوت کند-چرا از انسان وار عمل کردن فرار می کنیم؟
مگر زندگی ما-عملکرد های ما-روابط ما-دوستی های ما-انتخاب های ما و در نهایت اصل وجود ما ارزش اینکه کمی- فقط کمی- به خودمان فشار بیاوریم را ندارد؟

پی‌ نوشت: به لطف دوستان تشویق شدم کمی از تصاویری که مدام در ذهنم بیهوده چرخ می‌خوردند را روی کاغذ بیاورم.تنبلی من برای تایپ کردن که از شما پنهان نیست.امیرعلی عزیز زحمت تایپ این پست را کشید و من را کلی شرمنده کرد.و از آنجایی که در مدت کوتاه آشناییمان با شیوه‌های خودش من را کم و بیش شناخته- عکس مناسبی هم برای متن انتخاب کرد.عکسی که خودم انتخاب کرده بودم باشد برای زمانی دیگر که شایدهمت کردم و دوباره از فکر کردن نوشتم

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹


آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

فاصله


زندگی‌ رویا نیست

زندگی‌ زیباییست

میتوان از میان فاصله‌ها را برداشت

دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله‌ها است







حمید مصدق

نقاشی از نقاش فوق رئالیست "روبرتو برناردی"

سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

کار - آموز


بالاخره قسمت شد و بعد از عمری پشت میز دانش آموزی و دانشجویی نشستن، پشت میز کاری هم نشستم.

البته هنوز کامل نشستم.یعنی‌ نشستم، ولی‌ همش بلندم میکنند.

(از بس که تنبلم و اینجا کم مینویسم، مجبورم داستان رو از یکم قدیم تر بگم)

قضیه از این قراره که ما بالاخره بعد از ۱۰ ترم دانشجویی بالاخره به اندازهٔ کافی‌ واحد پاس کردیم و مجاز به کار آموز شدن شدیم.بعد نشستیم به تقاضای کار آموزی نوشتن.حالا اینکه زبان ناقص ما برای تقاضای رسمی‌ نوشتن کفایت نکرد و یه ملتی بسیج شدن و کمک کردن که ۱ صفحه نامه نوشته بشه و باز یه ملت دیگه بسیج شدن که طرح‌های ما سکن بشه و کلی‌ پول خرج شد که با وجود قیافهٔ ضایع ما عکس پرسنلی خوب گرفته بشه و باز کلی‌ پول خرج شد که پوشه‌های تقاضای کار آماده و پست بشه، و کلی‌ کتاب خونده شد که یکم ترس از مصاحبهٔ کاری ریخته بشه، و کلی‌ نصیحت شد که روز مصاحبه ما چی‌ بپوشیم و بعد از رد شدن در مصاحبهٔ اول چه روحیه‌ای از ما خراب شد، همچین که فکر کردیم تا آخر عمرمون بی‌ کار میمونیم و بعد دوباره این پروسه تقاضای کار دادن انقدر تکرار شد که یکهو ۱۰ تا شرکت گفتن شما باید بیاید فقط واسه ما کار کنید و...

این طوری بود که ما شیر یا خط کردیم و یکی‌ از شرکت هارو انتخاب کردیم و بالاخره دیروز رفتیم سر کار. البته کار کار که نه. کار "آموزی"

آقا یه شرکت چسکی و یه کار آموزی ۶ ماههٔ چسکی تر بیا و ببین چه بریزو بپاشی کردن. مارو از وسط یک عالم راهرو‌های پیچ در پیچ و ۱۰۰ تا میز و ۱۰۰۰ تا طبقه‌های انبار پار چه و ۲۰۰۰ تا میله لباس که به هر کدوم ۱ کلکسیون کامل لباس آویزون بود رد کردن و بردن تو یه اتاق یه میز گنده با کامپیوترو سکنرو پرینتر و کلی‌ تشکیلات مال آدم حسابی‌‌ها بهمون نشون دادن و گفتن اینجا میز کار شماست.

دهن من که همین طور باز بود. اما وقتی‌ دیدم روی میز یادشت گذاشتن که " خیلی‌ معذرت میخوایم، اما صفحه قلمی آ۳ طراحی شما چند روز دیگه میرسه، لطفا ما رو ببخشید" دیگه چونم داشت میخورد رو میز.

حیف که هنوز نمیدونم " بابا بی‌خیال، اینقدر مارو تحویل نگیرید" به آلمانی‌ چی‌ می‌شه.

خلاصه اینجوری شد که ما میز کار دار شدیم. بعد هم گفتن بشین تو اینترنت بچرخ.آب ودونت هم هر چی‌ خواستی‌ برو از آشپزخونه بردار و بخور.

خلاصه تر اینکه ما روز اول کاری رو کاملا در یک هتل ۸ ستارهٔ رویایی کاری سپری کردیم.

اما در عوض امروز - روز دوم کاری- در حد مهمانسرا‌های چاله میدون ازمون خر کاری کشیدن. طوری که فقط وقتی‌ می‌خواستم آب بخورم پشت میزم میشستم.

و این داستان تا ۶ ماه ادامه دارد.اما خودم هم از ادامه‌اش بی‌ خبرم.حالا اگه همینطور مدل مهمانسرا یی هم جلو رفت، سگ خور.ما دلمون رو خوش می‌کنیم به حرف همکار ایرانیمون که فرمودند: " بچسب به کار و ول نکن، که اینا نیروی کار کم دارن، استخدامت می‌کنن"

من ، تو ، او ... هیچ گاه در کنار هم نبوده ایم



من به مدرسه ميرفتم تا در س بخوانم ...
تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي ...
او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا ؟!

من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم ...
تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود ...
او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت !

معلم گفته بود انشا بنويسيد و موضوع اين بود : علم بهتر است يا ثروت ؟!

من نوشته بودم علم بهتر است ، مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد
تو نوشته بودي علم بهتر است شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي
او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود خودکارش روز قبل تمام شده بود ...

معلم آن روز او را تنبيه کرد
بقيه بچه ها به او خنديدند
آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد
هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته
شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم
گاهي به هم گره مي خورند
گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت ...

من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد
تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد ...
او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد

سال هاي آخر دبيرستان بود بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده

من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم ...
تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد ...
او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت ...

روزنا مه چاپ شده بود هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم ...
تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي ...
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود !!!

من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي ، کسي را کشته است
تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه آن را به به کناري انداختي
او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه : براي اولين بار بود در زندگي اش که اين همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت وقت گرفتن نتايج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم
تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت
او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود ، جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند
تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند

زندگي ادامه دارد ، هيچ وقت پايان نمي گيرد

من موفقم : من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!!
تو خيلي موفقي : تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!!
او اما زير مشتي خاک است : مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من , تو , او
هيچگاه در کنار هم نبوديم
هيچگاه يکديگر را نشناختيم
اما من و تو اگر به جاي او بوديم آخر داستان چگونه بود...؟!!



نویسنده : زهرا گماری
منبع : مارشال

یکشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

سوراخ پر از خالی‌


بعضی‌ وقتا آدم حال خودشم نداره.انگار از همه چیز می‌خواد فرار کنه.معمولان هم تو این موقع‌ها خیلی‌ کار واسه انجام دادن داره. اما آدم می‌خواد حتا از خودشم فرار کنه.چه برسه به کارها و مسئولیت ها. من اسم این "وقت" رو گذشتم سوراخ پر از خالی‌

من خیلی‌ وقتا می‌افتم تو این سوراخه.مخصوصاً بعد از یه مدت طولانی‌ که دور و ورم شلوغه و شرایط باعث می‌شه که واسه خودم و کارهام وقت نداشته باشم.مثلا وقتی‌ که مهمون دارم، یا باید یه کارهایی‌ واسه کسی‌ انجام بدم که خیلی‌ وقت میگیره.من تو این روزها، همش دقیقه شماری می‌کنم که زود تر روزی برسه که واسه خودم دوباره وقت داشته باشم و تو ذهنم صد بار برنامه ریزی می‌کنم که از اولین روزی که سرم خلوت شد، همهٔ کارهای عقب مونده‌ام رو مو به مو انجام میدم.

اما وقتی‌ اون روز میرسه، انگار تمام تنم قفل می‌شه و هیچ کاری نمیتونم انجام بدم. همهٔ اعضائ بدنم. به جز مغزم. که‌ای کاش مغزه هم قفل میشد. چون حالا هی‌ مغز هنوز داره برنامه ریزی و یاد آوری می‌کنه که چقدر کار دارم.و بعد حملهٔ عذاب وجدان.و این پروسه مثل این حلقه میشه و من گیر می‌افتم توش...و انقدر هیچ کاری انجام نمیدم تا دقیقهٔ نود که دیگه مجبور بشم لوس بازی رو بذارم کنار و خودمو جمع و جور کنم

این دفعه که افتادم تو این سوراخه، هر چی‌ این یارو مغزه خواست ایجاد عذاب وجدان کنه، تحویلش نگرفتم. یک هفتهٔ تمام بیرون از خونه خودم رو سرگرم کردم و هر کی‌ رو که میشناختم و مدتها بود که ندیده بودمش رفتم و دیدم. چه کسایی‌ که دوستهای واقعیم هستن، چه آدمای الکی‌ که زیاد هم ازشون خوشم نمیاد، اما خوب یه جورایی چسبیدن به زندگیم. حالا اسمشو میذارید فرار از خودم و کارهام، یا ضعف، یا نداشتن جرات برای مواجه شدن با واقعیت، یا هر چیز دیگه

اما واقعیت اینه که راه بدی هم نبود.اول این که اصلا نفهمیدم این هفته چجوری گذشت.دوم اینکه تو این دید و بازدید‌های الکی‌، کلی‌ کارها که اصلا یادم رفته بود باید انجام بدم یا براشون برنامه ریزی کنم، انجام شد. و از همه مهم تر اینکه الان انقدر حالم خوبه و انرژی دارم، که می‌تونم چند شب پشت سر هم بیدار بمونم و کارهای واجبی که باید انجام میدادم و بخاطر گرفتار سوراخ پر از خالی‌ بودن، نمیتونستم واسشون قدمی‌ بردارم رو انجام بدم

خلاصه که دوباره کم شدنم رو بذارید به حساب این سوراخه

قول میدم کمتر بیفتم تو این سوراخه کذایی. تو این مدت هم یه چیزهایی‌ نوشتم که سر فرصت تایپ می‌کنم واو میذارم اینجا

باز هم مرسی‌ که این ادا و اصول‌های منو تحمل می‌کنید و سر میزنید

پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۹

با من یک قهوه میخوری؟


پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟ و همه دانشجویان موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله". بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند

خدایتان

خانواده تان

فرزندانتان

سلامتیتان

دوستانتان

و مهمترین علایقتان

چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.

اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند

مثل کارتان

خانه تان

و ماشينتان.

ماسه ها هم سایر چیزها هستند مسایل خیلی ساده.

پروفسور ادامه داد: اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. ..... اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفت: خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگي شلوغ هم ، جائي برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست!

حالا با من یک قهوه میخوری؟




پی‌ نوشت:من متن رو از صفحهٔ "نوشته‌های دلنشین" پیدا کردم. متن ارسالی‌ از خانوم بیتا سینا بود. اما من قبلا متن را جای دیگه‌ای خونده بودم. خلاصه پیدا کنید منبع اصلی‌ را


پی‌ نوشت۲: پول به طور معجزه آسایی پیدا شد.دیگه دعا نکنید


سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۹

ال وعده وفا



امروز صبح یه آقای بد اخلاق اومد اینجا و بعد از یه سری غر غر، بالاخره یه سیمی کشید، بیا و ببین.و ما هم سیم رو بعدش وصل کردیم به ما تحت کامپیوتر، و بالاخره حال سرعت این بنده خدا خوب شد


پست تاخیری رو زیاد درازش نکنم فکر کنم بهتر باشه.فعلا عناوین اخبار رو مینویسم تا بعدا سر فرصت گزارش کامل این روزهای بیخود رو شرح بدم


-۳ هفتهٔ امتحانها مثل برق گذشت و من به بهترین شکل ممکن ..دم به این ترم که بیشتر از همیشه وقت داشتم واسه درس خوندن
-فعلا به وظیفهٔ مزخرف مهمان داری مشغولم، چون خواهر جان ۱ ماهی‌ هست که اومده اینجا ، و ما به شدت داریم سعی‌ می‌کنیم با وجود مختلف بودن شخصیت و نظرهامون، کوچکترین اختلافی بینمون پیش نیاد


-هفتهٔ پیش که داشتم از خیاطی دانشگاه دکمه‌های قشنگ میدزدیدم، شلور مردانه نصفه‌ای که از ترم ۳ باید دوخته میشد و واحد ش بالاخره ترم ۹ پاس شد پس گرفتم و با افتخار و غرور فراوان انداختم تو سطل اشغال


-دیگه اینکه یه پول گنده که در واقع خرج ۳-۴ ماه آیندهٔ زندگیم بود رو به احتمال زیاد گذشتم لای کتابی که از کتابخونهٔ دانشگاه قرض گرفته بودم، و چند روز پیش پس دادم. حالا فردا به امید نداشته به خدای متعال و یاری امام زمان میرم کتابخونه که بین شونصد هزار تا کتاب، بگردم دنبال کتاب مربوطه.بلکه هیچ غیر انسانی‌ دست به پولها نزده باشه و من تو چند ماه آینده از گشنگی نمیرم-در این مورد خطرناک و حساس به شدت به دعای شما دوستان محتاجم


-با وضع این کار آموزی و قیمت بالای بیلیت هواپیما برای ایران، سفر من به مام وطن در این تابستان آتشین لغو شد.باشد که پدر بزرگ جان یک چند ماهی‌ هم بیشتر از این ۱۰۰ و خورده‌ای سال زنده بماند،که من بعدا یک وقت خدای نکرده دچار عذاب وجدان نشوم


-در کلّ این روزها به شدت به گیج زدن و دور خود چرخیدن سپری شد.امیدوارم ماه‌های آینده آدم تر باشم


در خاتمه: پست قبل بی‌ عکس مانده بود چون سرعت اینترنت اجازه هیچ حرکت جانگولری رو بهم نمیداد.الان یه دونه میندازم تنگش. نه بخاطر اینکه بی‌عکس نمونه هااا. بلکه بخاطر اینکه دارم با سرعت این اینترنت جدید حال می‌کنم و سر از پا نمی‌شناسم
foto :Audrey Tautou

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

عاقبت ژیگول بازی


وقتی‌ برای باز کردن صفحه گوگل حد اقل به ۱۰ دقیقه زمان احتیاج داری،یعنی‌ اینترنت پکیده

.
از روز اول هم گفتم من به تکنولوژی جدید اعتماد ندارم. آخه این ماسماسک بدون سیم، به قد و بالش هم نمیومد که بتونه به جایی‌ وصل بشه چه برسه به اینترنت. گول تبلیغات رو خوردم دیگه. مرگ بر آمریکا

.
از ۱۲ جولای با اینترنت سیم دار در خدمت هستم

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

تولد


سال ميان دو پلك را

ثانيه هايي شبيه راز تولد

بدرقه كردند

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

پیوند بدون مبالغه



مفهوم "کامجویی" خیلی‌ زیرکانه به طور همزمان هم سکس را به نحو مبالغه آمیز می‌‌ستاید و هم آن را پست می‌کند


عشّاق در هر لحظه ،جسم و روح یکدیگر را دوست می‌‌دارند،رفتار جنسی‌ در اعمال آنها ،هیجان‌های آنها و حرفهای آنها نفوذ می‌کند و هنگامی که به صورت میل و لذت، عنان می‌‌گشاید آنها را به طور کامل بهم پیوند میدهد


اگر انسان به طور کامل در همه چیز حاضر باشد،آن وقت دیگر "موقعیت پست" وجود ندارد

شتر مرغ



نفسم دیگر بالا نمیاید بس که فریاد زدم "انسانم آرزوست".سرم را تا زیر شکم فرو کردم لای زندگی‌ خودم.اینطوری خفه شدن بهتر است

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

عاشقتون هستم



دوستهای پسرم همان‌هایی‌ هستند که مرتب دم از "دوستی‌ نرمال" میزنند، اما همچین که سر و کلهٔ زن یا دوست دخترشان پیدا می‌شود،رعشه بر تنشان میفتد و یکهو من را دیگر نمیشناسند



دوستهای دخترم همان‌هایی‌ هستند که نصف شب هم تلفن میزنند که راجع به آخرین کفشی که آن روز خریدند گزارش بدهند.اما وقتی‌ کارشان دارم،صدای گوشی موبایل شان را نمیشنوند



رفقای واقعی هم همان های هستند که وقتی‌ می توانم کاری برایشان انجام دهم یادم می‌کنند.اما مهمانی ها و گردش‌ها را با از من بهترون می‌روند

آقایون محترم



یه آقایی میگفت: شما خانوما هر چی‌ دوست دارید بگید.موقع حرف زدن هم لازم نیست زیاد فکر کنید،چون به هر حال آقایون به حرف شما گوش نمیکنن.تو همون لحظه‌هایی‌ که شما دارید فکر می‌کنید که چه جوری نظرتون رو بگید و قشنگ حرف بزنید و فکر می‌کنید که آقایون دارن سرا پا به حرفتون گوش می‌کنن،آقای محترم مخاطب داره به این فکر می‌کنه که چه جوری مخ شما رو بزنه یا داره نقشه اینو میکشه که به چه بهونه به یک لیوان مشروب دیگه دعوت تون کنه،که بتونه هر چی‌ سریع تر به رخت خواب ببردتون


آقایون محترم،لطفا از خودتون دفاع کنید و واسه دل خوشی‌ من هم که شده یه چیزی بگید چون حرف این بابا بد جوری تو اعصابمه

جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۹

سیگار



زمان حال:دنیا بدون فیلتر بهتر دیده میشود؟ مارک فیشر

از سال ۲۰۰۵ تصمیم گرفتم دیگه سیگار نکشم. در مجموع که به دوران ترک سیگارم نگاه می‌کنم، می بینم اونقدر‌ها هم سخت نبود.
بحران‌ها می‌‌آمدند و می‌رفتند. صنعت پیشرفت می کرد و گاهی در خودش فرو می ریخت. جنگ شروع می شد. تمام می شد. یک روز اتم مسأله ی روز می شد و فردا از صفحه اول روزنامه ها پاک می شد. یک سیاه پوست رئیس جمهور آمریکا شد...
من تمام این ماجرا‌ها را با پس اندازه بیشتر، اکسیژن بیشتر و سم کمتر در ریه‌هایم دنبال می‌کردم. گاهی به نظرم مثل ورزش‌های ده گانه دو میدانی می‌ماند. چرا که نه؟ آدم گاهی خودش را باید بسنجد.
تا پیش از ترک سیگار، اولین سیگار روزم را قبل از قهوه ی صبحانه می‌کشیدم، دومی را بعد از قهوه ی صبحانه، سومی را بعد از سیگار دوم و الی آخر.
همه اطرافیانم هم همینطور بودند. سیگار کشیدن، زیور جوانی بود. همیشه همین طور بود. هزار‌ها سال بود که آدم ها کار دیگری نمی‌کردند. اصلا چرا باید کار دیگری می کردند؟مگر غیر از این است که سه منسک اصلی‌ که انسان را از حیوان متمایز می‌کند، رقصیدن، سـکــس با عشق و سیگار کشیدن است.
اما از اوایل صده ی گذشته، بعضی‌ چیزها شروع کرد به تغییر کردن. کلّ دنیا یکهو افتاد تو یک جریان پاک سازی. مسلمانهای رادیکال در همه جا خواستار حکومتهای اسلامی شدند. آمریکایی‌‌های رادیکال خواستار دموکراسی در سراسر دنیا شدند. سبز‌های رادیکال (گروههای طرفدار محیط زیست) خواستار ممنوعیت دی اکسید کربن در مکانهای عمومی‌ شدند. گروه‌های رادیکال علوم تغذیه خواستار این شدند که همه جا فقط محصولات بدون هورمون استفاده شود. عصر جدید باید پاک و تمیز و بهداشتی شروع می شد. اینترنت هیچ زباله‌ای به جا نمی‌‌گذاشت. کتابها و حتی سی‌ دی‌ها کم کم جمع می‌شدند و هر چیز که می توانست کوچکترین زباله‌ای به جا بگذارد، نهایتاً به فایل‌ها و اطلاعات الکترونیکی‌ تبدیل می شد.
مسلماً بدن انسانها هم در این جریان پاک سازی که پیش گرفته شده بود، از قلم نیفتاد. انسان عصر جدید باید لاغر اندام، تمیز و خوشبو می‌‌بود تا به درد ساختن آینده ی رویایی تمیز و مدرن بخورد. بوی گند سیگار اصلاً با تصویر ایده آل انسان امروزی جور در نمی‌آمد.
هر چند که اگر فرضیه ی زندگی‌ در دیگر سیّارات عملی‌ می شد، خود به خود داستان سیگار کشیدن منتفی بود. چرا که اولاً اون بالا اکسیژنی وجود ندارد که بخواهد سیگاری آتش شود. ثانیا حتماً مسأله ی عدم تعادل و بی‌ وزنی خارج از اتمسفر زمین، آتشی بر سر سیگاری باقی‌ نمی گذاشت و لابد مردم مجبور می‌شدند دنبال آتش سیگارشان توی هوا شنا کنند و دست و پا بزنند؛ از طرفی‌ هم حواس‌شان باشد که زیر سیگاری به پرواز در نیاید و فرار نکند!
من هم تصمیم گرفته بودم که یک آدم جدید و امروزی بشوم که با این عصر جدید و آینده ی تمیز هماهنگی‌ داشته باشم. انسان مدرن و خوب. انسان مدرن سیگار نمی کشد.
سال به سال این مسأله جدی تر و به همان نسبت مضحک تر می شد.
از خطوط هوایی شروع شد. سیگار کشیدن را در هواپیما‌ها ممنوع کردند. بعد در ساختمانها و فروشگاه‌ها و کلا فضا‌های بسته ی عمومی‌. بعد به ترتیب در ایستگاههای قطار، اداره ها، رستورانها و بارها.
مرد معروف مارلبرو و شتر کمِل را از تبلیغات سینما و تلوزیون بیرون انداختند. حتی در فیلم‌ها فقط شخصیت‌های مشکوک و بد داستان سیگار می کشیدند.
با این حساب طوری شد که اگر در گوشه‌ای از شهر هم کلوپی پیدا میکردی که اجازه داشتی آنجا سیگاری روشن کنی‌ و در مکان عمومی‌ با دیگران وقت بگذرانی، بیشتر احساس می کردی یک زندانی هستی‌ که از انفرادی به بخش منتقل شده.
مثل همیشه آمریکا اول از همه شروع کرد به این پاک سازی و حذف سیگار، علی الخصوص کالیفرنیایی ها. اروپایی‌‌ها هم که همیشه در طول تاریخ پا جای پای کالیفرنیایی ها می گذاشتند، پشت سر آمریکا شروع کردند به این حذف سیگار و سیگاری ها.
آسمان آبی، درختان نخل، غذای سبک با ماهی‌ فراوان، همه جا روشن، مرد‌ها و زن‌ها با بدن‌های چرب و کرم مالیده شده، درست مثل فیلم‌های پــورنــو.
من هم مثل بقیه فکر کردم و این طور بود که به راحتی‌ عادت سیگار کشیدن را از سرم انداختم. از امروز به فردا فکر کردم که دیگر ۲۰ سیگاری که هر روز می‌کشیدم، اعتیاد به نیکوتین و سرطان ریه، هـِن هـِن کردن موقع بالا رفتن از پله و پوست خراب، دیگر به من نمیاید. من انسان مدرن و فعالی‌ هستم و نمیتوانم تمام روز مثل یک کپی جیمزدین احمق روی مبل لَم بدهم و سیگار بکشم.
جستجوی مکرر دنبال گوش‌ای که راحت و بدون مزاحمت دیگران بشود آنجا سیگاری کشید، دیگر کار من نیست و همانطور که جامعه هم می‌گوید من انسانی‌ "سالم" هستم.
راستش این ترک سیگار خیلی‌ هم راحت بود. هیچ نبازی هم به کتابهای روانشناسی و ترک اعتیاد نبود . حتی آن طور که خیلی‌ها می گفتند، چاق هم نشدم. به راحتی‌ فقط دیگر پاکت کوچک آبی گولوزیس رو نخریدم و به جای آن برای خودم یک آی فون جدید خریدم که مثل اکثر تلفن‌های همراه تقریباً به اندازهٔ یک بسته ی سیگار بود. این تشابه اندازه اصلاً اتفاقی‌ نبود.
چند هفته بعد که من زندگی‌ جدیدم را به عنوان یک انسان مدرن و عاری از دود شروع کرده بودم، یکی‌ از دوستانم من را به صرف غذا دعوت کرد. یک غذا ی مکزیکی عالی درست کرده بود. بعد از غذا که من سیگاری روشن نکردم، دوستم با تعجب پرسید:

- دیگه سیگار نمیکشی؟
- نه.
- تو!؟ بدون سیگار!این یک معنی‌ داره؛ این یعنی‌ اینکه یک چیزی تغییر کرده. زمان تغییر کرده. زمانی‌ که ما در آن زندگی‌ می‌کنیم. این یعنی اینکه چیزی رو به پایان است.
- چه چیز رو به پایان است؟
- زمان وجود؛ هستی‌. زمان افراط کاری. زمان حاشیه رفتن. زمان افسار گسیختگی و بی‌ بند و باری. زمان به درد نخور که در واقع با ارزش‌ترین چیز در زندگیست.

بله. دوستها وقتی‌ حالشون خوب باشه اینطوری باهم حرف می زنند. حرفهایی‌ از قلبهای تربیت شده.
سیگار کشیدن همیشه یک فکر فی البداهه بوده و هست. مثل خیلی‌ افکار دیگر که یکهو به ذهن انسانها می رسند که صد البته این یکی‌ از مضرترین‌شان است.
سیگار کشیدن وقت تلف کردن است. پول دور ریختن است. زندگی‌ را به هدر دادن است و این تعبیر هیچ وقت در طول تاریخ به این وضوح که در چند سال گذشته تعریف شده، تحلیل و بررسی‌ و بازگویی نشده بود.
اما این مسأله هم هست که افکار فی البداهه ی انسان، همیشه افکار و کارهایی‌ هستند که انسانها را جالب تر و باحال تر جلوه می دهند.
منظور من از افکار فی البداهه، ایده‌ها و کارهایی‌ هستند که سریع ارزششان در مقایسه با کارهای نرم جامعه پایین نمیاید. افکاری که چیزی را برنامه ریزی نمی کنند. حساب و کتاب و دو دو تا چهار تایی‌ در کارشان نیست. به آینده فکر نمی کنند و اثر‌شان را در آینده بررسی‌ نمی کنند. افکاری که از یک لحظه به لحظه ی دیگر به وجود می آیند. چانه نمی زنند، بلکه کارهای با مزه و دوست داشتنی و اشتیاق برانگیزی هستند، بدون هیچ معنی خاص قابل برداشتی.
مثل همین سیگار کشیدن. همین سیگار ۸،۳ سانتی با قطر ۷ میلیمتر و میانگین وزن ۰،۹گرم.
یک سیگاری احمق بی‌ شعور ،همان آدم اهل کارهای فی البداهه، کسی‌ است که در حالی‌ که زندگی‌ در امتداد یک تابع ثابت به سرعت در حال جلو رفتن است، گاهی در پیاده رو توقف می‌کند. به رفت و آمد ماشینها می‌نگرد. سیگاری آتش می‌کند و پیش خودش می اندیشد :" آها! پس اینطوریست. کارها یه طوری پیش میره، چه با مزه ".
یک سیگاری احمق بی‌ شعور، کسی‌ است که وقتی‌ همه توی خونه در حال جشن گرفتن و رقصیدن و گفتن و خندیدن هستند، از در بیرون می آید. لحظه‌ای آرام می‌‌ایستد و در سکوت شب به مخمل آسمان می‌نگرد، سیگاری آتش می‌کند و پیش خودش می اندیشد: " آها! ستاره‌ها هنوز هستند. چه زیبا ".
این سیگاری‌های احمق بی‌ شعور، در این جور موقعیتها بنا به ذوق و استعداد‌شان به صحنه‌های عاشقانه می‌‌اندیشند... شعر می گویند... یا به برنامه‌هایی‌ که در زندگیشان دارند فکر می کنند، یا چیز‌های مهمی‌ که می‌‌خواهند برای رسیدن به آنها تلاش کنند و بجنگند را برنامه ریزی میکنند.
حالا اگر بخواهیم این سیگاری‌های احمق بی‌ شعور را برای روزنامه خوانان متمدن اهل "فلسفه وجود" شرح دهیم، عصیان گران سرکشی هستند که با فلسفه بی‌ منطق‌شان در دنیای غیر سیگاری‌های با شعور و متفکر زندگی‌ می کنند و وجودشان بالاجبار تحمل می شود و به این دنیای جدید و پاکیزه تعلق ندارند و نمی توانند مثل امروزی‌ها فکر کنند. مثل خانم دانشمندِ با احساس فیلم آواتر. آن خانم هم در برابر پیشرفت (گاهی مخرب) صنعت، تا آخرین گوشه ی دنیا ایستادگی کرد و مسلماً در آخر محکوم به مرگ بود.
تابستان پارسال بود که متوجه شدم این افکار و کارهای فی البداهه یک جورایی از زندگی‌ مدرن ما حذف شده اند. حالم زیاد خوب نبود. هوا خیلی‌ گرم بود و شهر خیلی‌ شلوغ. دوستانی که قرار بود ببینمشان، من را مرتب قال میگذاشتند. کار خاصی‌ نمی توانستم بکنم جز اینکه توی یک کافه بنشینم، به اطراف نگاه کنم و وقت کشی‌ کنم. یک چیزی، یک جوری بود. نمی‌دانستم مشکل کجاست. کمی‌ طول کشید تا فهمیدم و بعد از آن، قضیه دیگر کاملاً برایم روشن بود.
با اینکه کافه پُر بود و جای نشستن به سختی گیر می‌‌آمد، اما سکوت بر قرار بود و به ندرت کسی‌ حرف می زد.
آدم‌ها لیموناد طبیعی می نوشیدند و ساندویچ با باگت طبیعی (بدون هورمون و افزودنی‌های مجاز) می خوردند.
همه شلوار‌های تنگ پوشیده بودند و در جمع خیلی‌ شیک پوش، جذاب و زیبا بودند. درست همانطور که کالیفرنیایی ها لباس می پوشند.
خانمهای زیبا زیاد علاقه‌‌ای به آقایان شیک پوش نشان نمی‌دادند و آقایان شیک پوش هم اصراری برای برقراری ارتباط با خانمهای زیبا نداشتند.
در عوض با جدیّت تمام با آی فون یا بلک بری‌شان مشغول بودند. همه گوشی داخل گوششان بود و تند تند روی صفحه براق دستگاه‌شان با نوک انگشت یا قلمهای الکترونیکی مخصوص کلیک می کردند. آنچنان با دستگاههای زیبا و هوشمند‌شان لاس می‌زدند و روی آن خم می‌شدند و به آن لبخند می‌زدند انگار که معشوقه‌شان است، یا یک هم کلاسی قدیمی‌، یا دست کم حیوان خانگی ملوس شان.
عکس یا فیلم می دیدند. اخبار را برای چندمین بار مرور می کردند یا از فروشگاهی مجازی چیزی سفارش می دادند. همه‌شان تبدیل شده بودند به ایستگاه‌های دریافت و ارسال.
با خودم فکر کردم که این انسانها چقدر باهوش هستند. سیگار را در ازای تکنولوژی عوض کرده اند. بهترین جایگزین را انتخاب کرده اند. اینطوری مرتب از اخبار مهم روز با خبرند. چه متمدن و مطلع و پاک و خوب و ایده آل. پس این است راهی‌ که پیش گرفته شده.
اما این راه لعنتی به کجا می‌رسد؟ پس مناسک اصلی انسانی‌ چه می شود؟ ما انسانها مگر به مناسک خاص خودمان برای دیوانه نشدن احتیاج نداریم؟
از این سؤال‌هایی‌ که مدام توی سرم می چرخیدند، ترسیدم. احساس می‌کردم به اندازه ی کافی‌ مدرن نیستم. البته شاید این احساس بخاطر این بود که تنها بودم. دلم می‌خواست با کسی‌ راجع به این موضوع حرف بزنم. اما دیگران حتی به من نگاه هم نمی‌کردند. بلکه فقط تصویر خودشان را در انعکاس صفحه دستگاههای هوشمند‌شان می دیدند.
از کافه بیرون آمدم. آن طرف خیابان چند مرد ایستاده بودند و سیگار بد بویی می کشیدند. شبیه علاف های خیابانی و گداهای ولگرد بودند. قیافه‌های تمیز و سلامتی‌ نداشتند. شادابی در صورتشان نبود، اما همه‌شان چیزی داشتند که آنها را به هم پیوند می داد. چیزی داشتند که دلیل همبستگی‌‌شان می شد.
به این دلیل رفتم سراغ کارهای فی البداهه و بدون فکر و بررسی‌ رفتم به طرف‌شان و پرسیدم :

- هی‌! یه سیگار داری به من بدی؟
- البته رفیق.

دلیل اصلی من برای سیگار کشیدن دوباره اصلاً خود سیگار نبود، بلکه "البته رفیق" بود که باعث شد به خواست خودم دوباره بشوم همان سیگاری بی‌ فکر و بی‌ شعور.



پ.ن.
این متن بالاخره ترجمه و به کمک محمد عزیزم ویراستاری شد. اعتراف می‌کنم که کار ترجمه اصلا کار ساده‌ای نیست. اگر قول نداده بودم، حتماً همان چند خط اول را که ترجمه کردم، اصل متن را به سطل زباله مینداختم و به ضرب ۲ کلیک، آخرین آثارش را از کامپیوتر هم پاک می‌کردم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

سر سنگین



سرم سنگین بود
گفتم سبکش کن
آرایشگر پرسید چقدر بزنم؟گفتم همه‌اش را
بی‌چاره چقدر سختش بود
...
یک ساعت بعد، جارو،جای دستهایت را از روی زمین جمع کرد
...
حالا دلم سنگین شد

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

...



جنس گلویم باد کرده و کسی‌ مشتری احوالپرسی‌ام نیست

ستارهٔ دنبال دار



کاش مثل پیشترها مثل ستارهٔ دنبال داری،نقش اول کهکشان تو را بازی می‌کردم

دریغ



وقتی‌ نسیم خاطرات تو می‌‌وزد،سیمهای تلگراف تخیل،الفبای باهم بودنمان را مخابره میکنند.من کد فراموشی را یاد نگرفته ام.دریغ که اکثر اوقات خط خداوند اشغال است

شبی‌ یک استکان خالص برای خدا اشک می‌ریزم



من می‌خواهم چگالی چشمهایت را اندازه بگیرم تا وزن مخصوص اشک مرا احساس کنی‌.من می‌خواهم با یک مولکول تبسم تو،تشکیل دو اتم ابدیت بدهم.می‌خواهم در خطهٔ گم شدهٔ نگاهت راه بیفتم و سنگهای آسمانی سرمه را ببینم،می‌خواهم در خط موازی مژگانت قرار بگیرم مماس با نیم دایرهٔ ابرویت،آنگاه کائنات کوچک اندوهم را به هیبتی‌ دیگر بیافرینم.می‌خواهم برای قبلهٔ ابروی تو نما سنج اختراع کنم

معیار نیک و بد



من معیار نیک و بد نیستم.اما نیک و بد بر سر معیار من شرط بندی خیر و شر کرده اند
تو میتوانی مرا از خود بگیری و تو را به من بسپاری.خدا کند پیراهن وصال من اندازهٔ هجران تو باشد

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

حالا فکر کنم


آخه بی‌ انصاف.به چی‌ فکر کنم.من که هیچ وقت راجع به انتخاب تو یاد نگرفتم فکر کنم
چه زود یادت رفت همهٔ چیزهایی‌ که از من دیده بودی و می‌‌شناختی
هر چی‌ بیشتر راه میرم که به اصطلاح فکر کنم،فقط تاول پاهام بیشتر سر باز می‌کنه

ساعت‌های کش دار



کاش میشد خودم رو بالا بیارم
چسبیدم به این صندلی‌ و چشم دوختم به صفحه مانیتور.به این چراغ خاموش.چراغی که روشن بود.همیشه واسه روشنی دل من روشن بود
چقدر پشت این صفحه روشن نشستیم و حرف زدیمو زندگی‌ کردیم.تازه میفهمم چقدر این زندگی‌ رو دوست دارم.چقدر لای این پنجر‌ها دنبال هم گشتیم.چقدر ساعتهای قشنگی‌ داشتیم.هیچ وقت ساعت‌ها کش نمی‌‌آمدند.بر عکس.تا به خودمان میامدیم، میدیدیم دیر وقته و واسه جا نموندن از روزمرگی‌ها مجبوریم پنجر‌ها رو ببندیم و بریم بخوابیم.حتا بعدش هم دست از سر هم بر نمی‌داشتیم.انقدر همدیگرو قلقلک میدادیم که رختخواب مون هم پر میشد از شادیها مون
صبح‌ها که بیدار میشدم،همیشه روی بالشتم پر بود از بوس‌های ریزی که برام گذشته بودی.بوس‌های ریز،حتا به این هم فکر میکردی که نکنه وقتی‌ منو میبوسی و میری،بیدار نشم.چه صبحی‌ میشد.یه صبح با یک بغل خوش بختی
این عقربه کوچک ساعت خانه،با هر حرکتش تو سرم میکوبه.نشستم اینجا و نصف شبی‌ مرور خوشبختی‌ می‌کنم.تمام روزهای قشنگمون از جلو چشمم مثل فیلم رد می‌شه.چقدر دلم می‌خواست می‌تونستم صحنه به صحنهٔ این فیلم رو پاوز کنم
اونجا‌هایی‌ که دلم درد می‌گرفت و تو چای نبات بدون نبات برام درست میکردی و وقتی‌ من تعجب می‌کردم که چه جوری بدون نبات دلم خوب شد و با چشمای کجو کولهٔ خواب آلویی بهت نگاه می‌کردم.تو بهم لبخند می‌زدی و میگفتی‌:نبات لازم نیست.یکم از دوست داشتنم ریختم توش.و بعدش هم اسم چای تو گذاشتی چای عشق
اونجا‌هایی‌ که میخوابیدی روی شکمم و پای من حلقه بود دور بدنت.بهم گره خورده بودیم و من به موهای تو دست می‌کشیدم.می‌گفتم:میدونی‌ موهای خیلی‌ قشنگی‌ داری.من بهت حسادت می‌کنم. و تو میگفتی‌:حسادت نداره،مال خودته
اونجا‌هایی‌ که توی استخر روی دستام بلندت می‌کردم و کلی‌ شادی می‌کردم که بالاخره زورم رسیده که بلندت کنم و با پای کوچیکم از این ور به اون ور میدویدم
اونجا‌هایی‌ که تو با چه لذتی فسنجون میخوردی و انقدر از غذا تعریف میکردی که به پلوی قهوه‌ای شدهٔ توی بشقابت حسودیم میشد
اونجا‌هایی‌ که روی تخت میشستیم و تو منو از پشت محکم بغل میکردی و فشار میدادی به سینت و باهم از پنجرهٔ هتل به چراغهای رنگی تهران نگاه میکردیم که مثل یه بشقاب پر از آبنبات رنگی‌ که جلو بچها میذارن شادمون میکرد و تو خیالمون خونهٔ آینده مون رو میساختیم.حتا راجع به مبلها مون و رنگ ملافه‌ها حرف میزدیم.بعد تو گیج میشدی،چون همیشه ملافه و پتو و لحاف رو باهم اشتباه میکردی
اون جاهایی‌ که صبحا زود تر از من بیدار میشدی و همون طور که من خواب بودم،دورم میچرخیدی و از همه طرف ازم عکس میگرفتی.فلش دوربین رو هم خاموش میکردی که چشمامو اذیت نکنه.بالاخره انقدر این ور اون ور میپریدی که بیدار میشودم و میکشیدمت زیر پتو،و خودمو کوچولو می‌کردم که نخود بشم و بیام تو بغلت.تو هم به همهٔ تنم مثل پتو میپیچیدی.بعد دوباره میخوابیدیم.تا هر وقت که میخواستیم.دنیا با روز و شبش واسه ما پشت در جا میموند.و ما تو ساعتهای خوشمون غرق میشودیم
اون جاهایی‌ که واسم مینوشتی:بازوهای من تا آخر دنیا جاته.و من شبا با شوق اینکه یه جایی‌ تو دنیا دارم، که مال خود خودمه،جایی‌ که هیچ وقت سردم نمی‌شه، به رختخواب میرفتم
لعنت به این ثانیه شمار.نمیذاره بنویسم
گمت کردم.گم شدم.دارم از ترس و دلشوره می‌میرم.بابا من پنج سالم بیشتر نیست

دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۹

برگشتم



بالاخره بعد از ۳ سال و اندی این طلسم خانه نشینی ما شکست و به همت دوستان و روحیهٔ خراب که نیاز به تعمیر داشت، به سفر رفتم
این سفر هم مثل همهٔ سفرها پر بود از ساختمان های تاریخی‌،عکسهایی که تند تند کج و کوله گرفته می‌شدند،گاهی جایی‌ آشنایی،دلگ تنگی،کلی‌ خنده الکی‌،شناخت بهتر همسفر و همهٔ چیز‌های دیگری که تو همهٔ سفرها هست
همیشه برای سفر نکردن،بهانه میا وردم که تنهایی‌ که آدم سفر نمیکند.این بار به این نتیجه رسیدم که گاهی آدم بهتر است تنهایی‌ سفر کند
چقدر کوچه باقی‌ دیدم که دلم خواست تنهایی‌ میانشان قدم بزنم.یا کافه‌هایی‌ دیدم که دلم می‌خواست چند ساعتی‌ آنجا بشینم و کتابم را بخوانم.چقدر آدم دیدم که دلم می‌خواست ازشان عکس بگیرم.اما باید بدو بدو از همه‌شان میگذشتم، که از دوستان عقب نمانم و خدای نکرده جا‌هایی‌ که در کتابچهٔ راهنمای توریست‌ها نوشته بود برای دیدن از قلم نیفتاد
دلگ تنگی‌ها و نگرانی‌ها را هم که ندید بگیرم،کلا خوب بود
برای نیم رخ سوغات سفر هم آوردم.البته خیلی‌ به طور اتفاقی‌ متوجه‌اش شدم.متن جالبیست از مارک فیشر که در اولین فرصت ترجمه می‌کنم و اینجا میگذارم.فکر کنم مثل پست ازدواج دوباره به بحث بنشاندمان

سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۹

در سفرم

...

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

چقدر صدای این لعنتی قشنگ است



این روزها همه چیز قاطی‌ شده.جای همه چیز عوض شده.آدم که بیکار می‌شود زندگی‌‌اش بی‌ برنامه میشود.حتا نمیتوانم برنامه ریزی کنم.نمیتوانم هیچ کاری کنم.فقط پشت هم این زیر سیگاری را پر و خالی‌ می‌کنم.خانه کاملا زیر و رو شده.اصلا دستم به هیچ کاری نمی‌‌رود.نمی‌ دانم چه کاری می‌کنم.حقیقت این است که هیچ کاری نمیکنم. و از این هیچ کاری نکردن بدم میاید.این خودش حال من را بد تر می‌کند
چه تعطیلات طولانی‌ شد.انگار خفه‌ام می‌کند. این کتابی‌ که دارم می‌خوانم کلفت و سنگین است.نشسته می‌خوانم،حوصله‌ام سر میرود.خوابیده می‌خوانم،گردنم درد میگیرد.روی دست میگیرمش، دستم درد می‌گیرد.آخر پرتش می‌کنم به طرفی‌ و باز هیچ کاری نمیکنم
نمی‌ دانم چند روز می‌شود که درست نخوابیدم.شبها که اصلا نمیخوابم.روزها هم که جانورها نمیگذارند آدم بخوابد
جای روز و شب عوض شده و من اصلا از این موضوع خوشم نمی‌‌آید.این موقع شب معمولا وقت شنیدن صدای همای است.نمی‌ دانم چرا دلم نمی‌‌آید این قطعهٔ ۳ دقیقه‌ای را قطع کنم.مگر آدم یه قطعه ۳ دقیقه‌ای تک نوازی سه تار را چند بار میتواند گوش دهد و حوصله‌اش سر نرود و تکرار آن توی اعصابش نباشد

.
نکند می‌‌ترسم؟من که هیچ وقت نمی‌‌ترسیده ام
چرا دلم اینقدر بی‌ تاب است؟دل من که عادت به بی‌ تابی نداشت

.
لعنت به این تعطیلی‌ و بلا تکلیفی.دلم روزهای بلعندهٔ قبل‌ام را می‌خواهد که آنقدر کار داشتم که وقت نمیکردم فکر کنم،یا حس کنم،یا حال دلم را بپرسم.وقت نمیکردم موسیقی‌ گوش کنم.صبح‌ها مثل گوسفند از خانه بیرون میرفتم و تا بوق سگ این طرف و آن طرف میدویدم.مدام لای دست و پای جانورهایی غلت میزدم که به فکر این هستند که شام شب را با چه کسی‌ و در کجا بخورند یا برای فلان مهمانی چه لباسی بپوشند. و من چقدر که در دلم به‌شان می‌خندیدم

.
فکر کنم این سفر چند روزه به شدت برایم ضروریست

پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۹

در گیری‌های من با نظرات و پیشنهادات دوستان خانومم



یکی‌ می‌گوید: زن بدون زحمت میتواند مردی را به تور بیندازد.اندکی‌ کمدی،طنازی،مداهنه،مهارت و زرنگی،و کار تمام است
من نمیتوانم قبول کنم که عشق با حیله گری به دست آید
.
دیگری می‌گوید: عشق یکهو می‌‌آید و تو باید تسلیم شوی.از آن به بعد، دیگر فقط برای او زندگی‌ میکنی‌
من می‌خواهم که عشق آزاد،ولی‌ نه غیر ارادی باشد.نه این را می‌‌پذیرم که کسی‌ به رغم میل خود تسلیم امیال شود و نه این که
کسی‌ به لذتهای خود با خونسردی سازمان دهد
عشق،کسی‌ میتواند باشد که در کنار او از تحقق بخشیدن به خود غافل نمانیم.به خود نوید دادن نجات از ناحیه کسی‌،دویدن به سوی نابودیست.دست بر داشتن از زندگی‌ برای خود، و زندگی‌ کردن به صورت انگل،چه قشنگی‌ دارد

.
دیگری می‌گوید:زن،تا وقتی‌ که مطمئن نیست که طرفش عشق ابدی اوست،از هم بستر شدن با او باید امتناع کند.و بعد از این اطمینان،باید در رختخواب برای او مانند یک روسپی باشد
من میگویم: خوب، اگر تا آن زمان که آدم بفهمد طرفش عشق ابدی اوست بخواهد پاک دمنی خود را حفظ کند،پس برای مرحلهٔ بعد، تجربه‌های لازم برای بازی کردن نقش روسپی را از کجا آورده باشد

.
دیگری می‌گوید:هر وقت از شوهرت چیزی خواستی‌ و او انجام نداد، چند ظرف را بشکن و قهر کن و برو خانهٔ پدرو مادرت.یک هفته نشده با دسته گل برای...خوری میاید و کاری که خواسته بودی هم انجام میدهد
من ظرفهای خانه‌ام را مسلما به زحمت می‌گردم و پیدا می‌کنم.و خودم میخرم.حتما حیفم میاید که بشکنم.خانهٔ پدرو مادرم هم برای مهمانی و دیدار می‌روم. و اینکه ظرفی‌ در خانهٔ ما شکسته شده، یا کاری خواسته شده اما انجام نشده هم مسلما به آنها هیچ ربطی‌ ندارد.قهر کردن هم هیچ وقت یاد نگرفتم.دسته گل و ...خوری هم لازم نیست،چون وقتی‌ کسی‌ کاری را نمی‌خواهد انجام دهد، حتما برای انجام ندادن آن کار برای خودش دلیلی‌ دارد.اگر خیلی‌ ضروری باشد،خودم انجام می‌‌دهم

.
دیگری می‌گوید:از وقتی‌ باهاش ازدواج کردم،خیالم راحت شد که دیگر مال من است و فقط مرا می‌خواهد
نگفتم که سر شام،آقای صد در صد متعلق به خانوم،زیر میز پایش را به پای من میمالید

.
دیگری می‌گوید:شوهر فقط باید پول دار باشد. و "لاور"(*) ها زیبا و تملق گو
من چیزی نمی‌فهمم که بخواهم چیزی بگویم

lover*


سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۹

منتظر باشید،با شما تماس میگیریم



کلی‌ کار برای انجام دادن دارم.اما حوصله‌ام سر رفته
از این منتظر بودن تا اطلاع ثانوی متنفرم.انگار فلجم می‌کند

دوست خوب



به "بهترین دوستم" گفتم:بیا راجع به کتابهایی که خواندیم حرف بزنیم.اینطوری مثل زنهای بیکار فقط غیبت اینو اونو نکردیم.یه چیزی هم یاد میگیریم.آخرین کتابی‌ که خوندی چی‌ بود؟بهترین کتابی‌ که خوندی چی‌ بوده


دوستم:باشه،خوبه،ما روشنفکریم و کار فرهنگی‌ می‌کنیم و با زنهای دیگه که وقتشون را تلف میکنند متفاوتیم.من آخریم کتابی‌ که خوندم "ماریا مادر حضرت مسیح" بود و بهترین کتابهایی که خوندم سری "هری پاتر" ه


من:با چایت شکر می‌خوری؟راستی‌، اون دختر ایکبیریه تو دانشگاه،دیدی امروز چی‌ پوشیده بود؟جوراب شلواریش هم در رفته بود

دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۹

صبوری‌های تو



گاهی میشوم یه تودهٔ پر فشار



دوست داشتن من عجب کار سختیست

یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

ازدواج



زندانی کردن خود در قالب دیگری
هراس عشقی‌ که تو را به بند میکشد و تو را آزاد نمی‌‌گذارد
یا باید عشق جسمانی, جزئی از عشق مطلق شود.که در این صورت همه چیز عادیست.یا آنکه عبارت از سقوطی غم انگیز است که من شهامت غرق شدن در آن را ندارم
مجلس عروسی‌،نمایشی عمومی‌ از موضوعی خصوصی است که فقط دلم را بهم میزند
اگر جامعه‌ ما فقط برای زنهای شوهردار احترام قائل است،من در بند این محترم شمرده شدن نیستم.اما در قبال قابل احترام‌ترین چیزهایی‌ که در من است،پا فشاری می‌کنم

باید فروتنی لازم را داشت و پذیرفت که به تنهایی‌ نمیتوان خود را از معرکه بیرون کشید.زندگی‌ کردن به محض خاطره دیگری، آسان تر است.اما راه حل،ایجاد خود پسندی دو نفره است

من زندگی‌ بلعنده‌ای می‌خواهم



اینجا جای آدم‌هایی‌ که هم پا و هم راه اند به شدت خالیست.این باعث میشود گاهی حس کنم دستم به هیچ جا بند نیست.راه گاهی تاریک می‌شود و من کور مال کور مال به دیورها و هر چیزی که سر راهم هست دست می‌کشم تا به جایی‌ نخورم
دریغ از یک "دوست" که حوصله‌اش به حرف زدن قد دهد.هیچ یک از تصور‌های من از دورهٔ "دانشجویی" و "انسانهای پویا" درست نبود.دانش-جو‌ها هر جا هستند، در دانشگاهها نیستند.اینجا هیچ کس نیست که ازش چیزی یاد بگیری.حتا استادها جز طرز طراحی لباس یا راه حال مسائل ریاضی‌، چیزی برای گفتن ندارند.دریغ از کوچکترین خط فکریی، ایدئولژیی

دیگران،کسانی‌ که دوستشان دارم،کسانی‌ که زیاد دوستشان دارم،به عالم من پی‌ نمیبرند.برای من کافی‌ نیستند.هستی آنها،حتا حضور آنها مشکلی‌ را حل نمیکند


اما به سعادت هرگز اجازه نمیدهم که به خوابی‌ بدل شود
روزها تکرار میشوند و من روز به روز جست و جوی خود را دنبال می‌کنم
گاه از طریق نگرانی‌‌هایم سرگردان میشوم.اما گم نمی‌‌شوم

در باب عید و عید دیدنی‌



اگر خوب نگاه کنی‌، همیشه عید میتواند برای تو هم عید باشد
.
.
.
اعتراف می‌کنم که این سالهایی که گذشت فقط برای "نداشت"هایم قر زدم و "داشت"هایم را ندیدم.امسال دیدم که مادر بزرگ و پدر بزرگ حتما نباید کسانی‌ باشند که پدرو مادر منو به دنیا آوردن.اینها پدر بزرگ و مادر بزرگ من هستند.همان‌ها که یک سال منتظر شب عید میمانند و شب عید سبزی پلو با ماهی‌ درست میکنند و چشم به در میمانند تا بچه‌ها و نوها شون بیایند و آنها اینطوری حس کنند که هنوز فراموش نشده اند.و من هم حس کنم که هنوز به جایی‌ وصلم.هنوز نوهٔ کسی‌ هستم


.
در ضمن، عیدی هم دادند.دو تا کتاب.هر کدام ۷۰۰ صفحه

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

هفت سین در دقیقهٔ نود



امسال ساعتهای قبل از تحویل سال،حال خوبی‌ نداشتم.یه ‌حسی مثل اینکه "حالا که چی‌" یا "امسال هم مثل هر سال" هی‌ با من دور اتاق میدوید.اما یکهو از این "حالا که چی‌" یا "امسال هم مثل هر سال" حالم بهم خورد.خواستم که "حالا یه چیزی" یا "امسال نه مثل هر سال" باشد
.
.
خدایی جور کردن هفت تا سین در دقیقهٔ نود تو روز نیمه تعطیل،اونم اینجا، اصلا کار آسونی نبود

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

پرتغال فروش


گاه تمیز تفاوت بین ستایش‌های اجباری و هیجان‌های صادقانه بس دشوار میشود

معلم‌های پیر



شناخت‌های تصفیه شده، بی‌ رمق و طراوت باخته
با این شبه شناختها تغذیه مان میکنند، و در قفس اسیر
.
.
.
دو راه بیشتر نمی‌‌ماند
جنگ با حماقت، یا چشم پوشی از زندگی‌

جستجو



زمین عشقی‌ را از تو دریغ کرده
در آسمان پی‌ چه میگردی؟

خوردن،نه نخوردن





نتیجهٔ شکمی هفته: رژیم گرفتن به هیچ وجه کار سختی نیست






به شرطی که حال آدم خوب باشه

وجود و ماهیت زن


دوبوار در "جنس دوم" می‌پرسد که زن کیست یا چیست و چرا به‌عنوانِ"دیگری" مطرح است، چرا جنس "دوم" است، چرا فرعی است، چرا در مقایسه با مرد کم‌ارزش است.دوبوار معتقد نیست که طبیعت زن باعث شده که او در موقعیت فرودست قرار گیرد. او اگزیستانسیالیست است. اگزیستانسیالیسم (فلسفه‌ی اگزیستانس، اصالت وجود)، مکتبی فلسفی است که به فشرده‌ترین بیان با اعتقاد به تقدم وجود انسانی بر ماهیت انسانی معرفی می‌شود. انسان برخلاف اشیاء یک چیستی از پیش معین ندارد، ماهیت او از این طریق تعیین می‌شود که به وجود خود چه شکلی دهد، برای خود چه طرح‌هایی بریزد. انسان با طرح‌هایش مشخص می‌شوند، با آینده‌ای که دارد و نه با گذشته‌‌ای که شیءوار پشت سر او ساکن و راکد ایستاده است. اگزیستانس یا وجود، از خود برون شدن است، پرتاب خود به سوی آینده است.سیمون دوبوار، به عنوان اگزیستانسیالیست، وجود انسانی را با طبیعت توضیح نمی‌دهد. او وجود انسانی را اساساً آزاد در نظر می‌گیرد و هرگاه انسان آزاد نباشد، می‌پرسد چه موقعیتی و وضعیتی باعث می‌شود که او از انتخاب آزاد باز ماند. برپایه‌ی این منطق دوبوار به شدت این موضوع را رد می‌کند که جسم زن ماهیت زن را تعیین کرده و این ماهیت باعث شده است که زن وجود کهتری داشته باشد و "جنس دوم" شود. او می‌گوید باید موقعیت‌ها را کاوید تا به راز فرودستی زن پی برد.


دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

دوستت دارم


این قدر دوستت دارم که به نظرم واقعی تر از خود منی

خانه تکانی شب عید


هیچ دستی به جارو کردن خاکستر زمان نمی پردازد

منطقی جدی و بی رحم




به صومعه نشینی ملزم شدم
چه گونه می توان هیچ چیز را بر همه چیز ترجیح داد
.
.
.
.
.
.
در جدا افتادگی خود نه نشان بدنامی،بلکه نشانه ای از برگزیدگی دیدم

من


من هستم
با تما م خواستن های گذشته ام
این بار مطمعن تر

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸



دستهاي من با قلم بيگانه شده اند

اين خانه با من


من با اين خانه


از اين خانه به ان خانه شدن خوشم نمي ايد
از بوي كهنهگي خاطرات ايجا هم دستم به نو نوشتن نمي رود

با اين خود درگيري جزيي به همين زودي كنار ميايم و تكليف اين ننوشتن طولاني را روشن مي كنم

قول شرف نيم رخي