شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۴

برای آرزو


من هنوز غریزی بودم و نقاشی من کار غریزه بود.شهر من رنگ نداشت.قلمو نداشت.در شهر من موزه نبود.گالری نبود.استاد نبود.منتقد نبود.کتاب نبود.باسمه نبود.فیلم نبود.اما خویشاوندی انسان و محیط بود.تجانس دست و دیوار کاهگلی بود
فضا بود.طراوت تجربه بود.میشد پای برهنه راه رفت و زبری زمین را تجربه کرد
سهراب

عاشقی اینجا صحبته


دیر نشده تو هم بیا

Schrei




Du stehst auf und kriegst gesagt
wohin du gehen sollst
Wenn du da bist
hörst du auch noch
was du denken sollst
Danke, das war mal wieder echt'n geiler Tag
Du sagst nichts und keiner fragt dich:
"Sag mal, willst du das?"
nein - nein - nein - nananana nein
nein - nein - nein - nananana nein
Schrei!- Bis du du selbst bist
Schrei!- Und wenn es das Letzte ist
Schrei!- Auch wenn es wehtut Schrei so laut du kannst!
Schrei!- Bis du du selbst bist
Schrei!- Und wenn es das Letzte ist
Schrei!- Auch wenn es wehtut Schrei so laut du kannst
Schrei!
Pass auf- Rattenfänger lauern überall
Verfolgen dich und greifen nach dir aus'm Hinterhalt
Versprechen dir alles wovon du nie geträumt hast
und irgendwann ist es zu spät und dann brauchst du das
nein - nein - nein - nananana nein
nein - nein - nein - nananana nein
Schrei!- Bis du du selbst bist
Schrei!- Und wenn es das Letzte ist
Schrei!- Auch wenn es wehtut Schrei so laut du kannst!
Schrei!- Bis du du selbst bist
Schrei!- Und wenn es das Letzte ist
Schrei!Auch wenn es wehtut Schrei so laut du kannst
Schrei!
Zurück zum Nullpunkt- jetzt kommt eure Zeit
Lasst sie wissen, wer ihr wirklich seid
Schrei- schrei- schrei- schrei
jetzt ist unsere Zeit...
Schrei!-Bis du du selbst bist
Schrei!-Und wenn es das Letzte ist
Schrei!- Auch wenn es wehtut Schrei so laut du kannst!
Schrei!- Bis du du selbst bist
Schrei!- Und wenn es das Letzte ist
Schrei!- Auch wenn es wehtut Schrei so laut du kannst
Schrei! Und jetzt schweig!
Nein! Weil du du selbst bist
Nein!- Und weil es das Letzte ist
Nein!- Weil es so wehtut Schrei so laut du kannst!
Nein!- Nein! - Nein! - Nein! - Nein! - Nein!
Schrei so laut du kannst
Schrei!

صبح به خیر


امروز حالم خیلی خوبه
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن

سردشه

شیشه/آینه


دیشب از پشت پنجره آشپزخانه،کوچه رو نگاه میکردم.رفته بودم پی ساده،پی پاک.کوچه پی من بود.جالب!زمین خیس نبود.هوا خیلی سرد شده.من چراغ قدیمی کوچه رو نگاه نمی کردم.من خود پنجره رو میدیدم.که چقدر از من دور و چقدر به من نزدیک است
بخار یعنی آب. شیشه بخار کرده بود.درست مثل بچه معصومی که بشتر از ظرفیتش دیده و شنیده و حتی انجام داده.و حالا گلوش از گریه پر شده لبهاشو به هم می فشره.بهش گفتم:"آدم ها باید گاهی یک موسیقی قشنگ گوش کنند،گاهی یک شعر قشنگ بخوانند،گاهی یک نقاشی قشنگ ببینند و گاهی هم حتما حتما گریه کنند.چرا پس داری زور میزنی که گریه نکنی؟"چیزی جوابم نداد.فقط لبهاشو میدیدم که بهم فشرده میشد.می لرزید.بچه پنجره کوچولو باز خیال کرده بوده خیلی پوستش کلفته و چیزهایی شنیده و دیده، که نباید میشنید و می دید.هر چند که زندگی یعنی تجربه
نمی تونستم اینجوری ببینمش.دلم خواست انگشت اشاره ام رو بزارم رو لبش که بغض داشت و می لرزید.انگشتمو گذاشتم رو شیشه بخار کرده.درست زیر انگشتم یک قطره لیز خورد روی شکنندگی شیشه و تا پایین چهار چوب پنجره لای بخار ها یک راه باریک شست.خم شدم که در گوشش بگم:"دیدی گفتم باید حتما گاه گاهی گریه کرد؟حالا بهتر شدی؟" که عکس خودم رو تو راه شسته شده روی صورتش دیدم.اون هم انگشت اشاره شو گذاشت روی لب من که بهم فشرده می شد و می لرزید که راه باریکه ای هم از روی صورت بخار گرفته من شسته شه

تجربه

چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۴

یک گل شمعدونی بسه


آخر تابستون که از ایران برگشتم کریستف گلدون های بالکنم رو آورد.خیر سرم گذاشته بودمشون پیش اون که تو این مدت بهشون برسه که خشک نشن.اما بهد فهمیدم که آقا خودش تو این مدت آمریکا بوده و گلهای بی چاره من تقریبا همه خشک شده بودند.واسه اینکه ناراحت نشم یه سری گل زمستونی با خودش آورد و گفت:"اون ها رو از گلدونا در بیار و بریز دور،عوضش اینا رو بکار.به هر حال گل شمعدونی تو زمستون زیاد دووم نمی آورد".تو دلم داشتم فوشش می دادم.می خوستم بگم:"تو چی می فهمی از گلهای شمعدونیی که سر تا سر تابستون که منتظر جواب دانشگاهم بودم و زندگیم رو هوا بود و از بلا تکلیفی داشتم دق می کردم تنها رفیق شبهای بی خوابی من بوند.تو نمی دونی که این گلها که همین جوری ولشون کردی و رفتی رو چقدر لوس کرده بودم.حتی اگه یه شب قبل از خواب تک تکشون رو نمی بوسیدم، ازم دلخور می شدند و فرداش باید کلی نازشون رو می کشیدم تا باز بخندن.حالا تو راحت میگی بکنشون بندازشون دور؟!"حقا که آدمهای مصرفیی هستید.یک روز تو رو هم میندازم دور ببینم خوشت میاد
دو سه روز بعد تو یه تعطیلی آخر هفته وقت کردم که گلهای جدید بکارم.اما مگه از ریشه کشیدن گلهای شمعدونی خشک شده ام راحت بود؟!از تو خاک که میکشیدمشون بیرون انگار چنگ میانداختند تو گوشت بدنم و یک تیکه از گوشتم رو میگرفتند و میکشیدند بیرون.کشیده شدن و جدا شدن ریشه از خاکی که مدتهاست توش بودن درد داشت.انگار جلو چشمم گوشت بدنم بود که ریشه ریشه میشد.پاره پاره می شد
لای گلهام یکی بود که با پر رویی تمام بعد از یک ماه بی آبی یه کم زنده بود.پیش خودم گفتم:عمراااا بشه نجاتش داد.اما دلم هم نیومد بندازمش قاطی آشغالها.گلهای زمستونی کنار هم چیده شدن تو گلدونهای لب بالکن و تکه ای از بدن من هم افتاده بود کنار بالکن.با نا امیدی تو یه گلدون پلاستیکی کاشتمش و بهش قول دادم تو اولین فرصت براش یه گلدون خوب بخرم.انگار همین یه جمله من واسش بس بود که تا امروز بجنگه برای زنده موندن.امروز سه تا برگ سبز ،سبز عید، نوک شاخه کج به ظاهر خشکیدش در اومده بود
دنیا پر از بدی است و من شمعدانی تماشا میکنم.روی زمین ملیونها گرسنه است.کاش نبود.ولی وجود گرسنگی شمعدانی را شدید تر می کند و تماشای من ابعاد تازه ای به خود می گیرد.فاجعه آن طرف سکه است.بذار همان طرف بماند. بیا ما در تاریکی از روشنی حرف بزنیم

گزارش بی صدا

ساعت حدود هفت شب بود. بعد از یه امتحان چهار ساعته تازه از دانشگاه رسیده بودم خونه اول یه سوپ آماده واسه خودم درست کردم و از سرمای بی سابقه امسال زمستون خودمو پیچیدم لای یه پتو و با سوپم ولو شدم جلو تلوزیون تا تنها سریالی که الان حدود یک ساله دنبالش میکنم(که یه جورایی سر کارم)شروع شه. سریال ساعت هفت و ربع شروع میشه.گفتم این یه رب رو صدای تلوزیون رو قطع می کنم و یه آهنگ آروم گوش میدم.اما همین طوری بی صدا داشتم برنامه ای رو که همیشه قبل از این سریاله نشون میده میدیدم.یه دختر خانمی رو نشون میداد که کاپوت ماشین رو زده بود بالا( مثلا ماشینش خراب شده)و تو سرما هی داره دستاشو"ها" میکنه .در واقع دوربین مخفی بود و می خواستند ببینند اگه یه خانم گوشه خیابون ماشینش خراب بشه آیا کسی کمکش میکنه؟دختر خانم خیلی ساده بود.بدون آرایش،با شلوار لی،کفش های کتونی و کاپشن بلند تا زیر زانو.خیابون نسبتا پر رفت و آمد بود و در دقیقه حد اقل یک نفر(پیاده)از کنار دختر خانم رد میشد.جالب اینکه در طول مدت یک ساعت و نیم(اینطور که زمان پایین صفحه نشون میداد)فقط یک آقا حاظر شد به طرف دختر خانم بیاد و ببینه که میتونه کمکی بکنه یا نه.تازه اونم بعد از اینکه خود دختر خانم از آقا خواهش کرد(قبلش هم تکو توک از عابرهای پیاده خواهش میکرد اما همه یه بهانه ای آوردند و رد شدند).تا اینجا فکر کردم این گزارش می خواد بگه آقایون،خانم ها رو مثل خودشون میدونند و یا آقایون آلمانی از تکنیک ماشین چیزی سر در نمیارن.اما بعد همون دختر خانم لباسشو عوض کرد و همون جا با ماشین به اصطلاح خرابش منتظر کمک شد.این بارکمی آرایش داشت و یک دامن خیلی کوتاه پوشیده بود با یه چکمه پاشنه ده سانتی سفید بلند نوک تیز و یه کاپشن کوتاه که کمی هم جلوش باز بود (هی!یه همچین لباسی اینجا خیلی غیر معمول نیستااااااا) بعد
بقیه شو نمیگم که آقایون زیاد خجالت نکشن
اولش یه کم باز اون حس ها و فکر های بد نسبت به آقایون اومد سراغم.اما بعد یاد مرد های معروف هم وطنم افتادم که تو مانتو گشاد و روسری سه متری که هیکل آدمو بی قواره تر از اونی که هست نشون میده هم حرمت هیچ چیز رو نگه نمی دارن و قربونشون برم همه چیز رو حق خودشون می دونن.اینجا حد اقل یه کم تکلیف معلومه.هر چند که مرد ها همه سر و ته یه.......سوتفاهم هم بشه زیاد برام مهم نیست

شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

بارون؟عادی؟


روزای اولی که اومده بودم اینجا و طبق معمول بارون که میومد ذوق می کردم، یکی بهم گفت:"اوووووووه!حالا انقدر بارون ببینی که خسته شی بعد بگی کجایی آفتاب ظهر تابستون تهران" نمی دونم اون الان کجاس وگرنه یه زبون درازی بهش می کردم و می گفتم : بارون و دوست دارم هنوز....بارون واسه من هیچ وقت واسه من عادی نمیشه

بارون




بزن بارون بزن خیسم کن آبم کن ترم کن

گاه دانش، نه دانشگاه

چند ماه پیش که هیجان زندگیم خلاصه شده بود تو یه اتاق زیر پله های ساختمونمون تو دانشگاه و آرزوم شده بود اینکه تو چشمای خاکستریش زل بزنم و بهش بگم:" از همون روز اول که نشسته بودی تو پنجره سالن دوهزار و شکلات مارس می خوردی ازت خوشم اومد."و چقدر واسه خودم خیالها بافتم....از تو گاست بووک رشته مون یکی آدرس امیلمو ور داشت و جرات کرد واسه کسی که نوشته هاش عجیبه و معلوم نیست واسه کی می نویسه و اصلا چرا خودشو معرفی نمی کنه، ایمیل بفرسته.یه کم از طریق ایمیل باهم آشنا شدیم تا بلاخره جرات کرد که باهام قرار بزاره.تو کافه رستوران عربی جلو دانشگاه همدیگر رو دیدیم.یه دختر افغانی بود.اول فکر کردم می خواد منو بشناسه و کمکم کنه اونی رو که واسش ایجوری دارم می نویسم و می نویسم و به قول معروف خودمو به در و دیوار میزنم بلکه بفهمه منظورم کیه،رو به دست بیارم.اول مکالمه همش حرف از من بود و اینکه چقدر جرات دارم و با اینکه دخترم و تو ایران بزرگ شدم احساسمو نشون میدمو واسه چیزی که می خوام می جنگم. این احساس خوب که یک دوست دختر خوب پیدا کردم که نگرانمه، فقط نیم ساعت طول کشید.فهمیدم که اصلا دانشجوی دانشگاه ما نیست و گاست بووک رو فقط می خونه چون دو ساله که عاشق یه پسره شده که هم رشته ای منه و گاهی تو گاست بووک مینویسه و عکساش هم تو عکس های پارتی ها هست.و تو این دو سال هیچ اقدامی نکرده.و حالا که من می فهممش باید کمکش کنم که بفهمه ترم چنده تا اون بتونه بره تو بعضی کلاساش شرکت کنه و بلکه انجوری یه کم بهش نزدیک شه
فقط نیم ساعت.باز دم خدا گرم که گاه گاهی از این حال های نیم ساعته به ما میده
وقتی راجع به نوشته های من و اینکه دیگران اصلا نمی فهمن من چی میگم و جواب های بی سر و ته برام می نویسن حرف می زدیم،یه حرف جالب بهم زدآزاده!اینجا آلمانه!آدم اجازه نداره متفاوت باشه

استفاده ابزاری


تو کلاس رفع اشکال ریاضی دانشجویی که واسه رفع اشکال اومده بود شلوار راه راه رنگارنگی پوشیده بود.به دوستم گفتم

این دیگه چیه این پوشیده.اینکه ما داریم رشته طراحی مد می خونیم .دلیل نمی شه که هر چیزی بپوشیم-
خوب خودت جواب خودتو دادی که.رشتمون توجیح خوبیه برای اینکه هر چیزی بپوشیم.حالا زیاد هم بد نیستاااااااا-
بعد خودش با یه شیطنت خواص غیبت های زنانه خندید
به هر حال من هیچ وقت یه همچین چیزی نمی پوشم-
هیچ وقت نگو هیچ وقت.شاید مجبور شی-
عمررررررن.این شلوار؟! عمرررررررن-
اوووووووم....مثلا اگه تو یه سیرک یه کار خوب با یه حقوق خوب بهت پیشنهاد کنن چی-
یه کم فکر کردم و یه لبخند زدم به نشانه تسلیم شدن
دیدی!هیچ وقت نگو هیچ وقت-
................................................................
خدا رو شکر که به من یه همچین شغلی هیچ وقت پیشنهاد منیشه.چون من یه کم چاقم. واسه این کارها زن باید لاغر باشه
بعد یاد فیلم هایی افتادم که قبلا از سیرک های آلمان داشتم.زن ها...هر چی فکر کردم یادم نیومد که تو سیرکی زنی رو با یه همچین لباسی دیده باشم
اصلا زنها که نباید/اجازه ندارن لباس پوشیده بپوشن.زن باید لاغر باشه و لباسش تا جایی که میشه پارچه کم مصرف کرده باشه
ای خدا بگم چی کارتون کنه ای مردها! که همه قانون ها(باید-نبایدها) رو شما گذاشتین

امتحان ساده

بعضی ها خیلی ادعاشون میشه
اگه می خواید بدونین غذا خوردن بلدید،یه رو میزی سفید پارچه ای بندازین رو میز ناها خوری

چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۴

یه شب پر از شادی


نمی دونم امشب که همش آهنگ های شاد میذارید یاد من میکنی؟ای کاش همیشه تولد
باشه.حتی اگه جای من خالی نباشه.تو یه همچین شبی تنهایی تو خیابونا قدم زدن هم واسه خودش لطفی داره.خسته هم که شدی و حسابی سردت شد میچپی تو یه کافی شاپ دنج و یه کاکاو داغ شیرین یا یه قهوه تلخ سفارش میدی(البته اگه بخوای ثابت کنی یه خردادی اصل هستی می تونی هر دو رو با هم سفارش بدی) .بعد فکر میکنی که چقدر دلت می خواد همه آهنگای شاد دنیا رو با یکی گوش کنی.کسی باید باشه باید

دوشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۴

کلاس مبانی کامپوتر


صبح که تو راه رادیو گوش می کردم اعلام کردن که امروز تا قبل از ظهر هوا آفتابیه.همیشه زنگ اول دوشنبه ها توسالن آدیو مکس مبانی کامپوتر داریم.بالای دیوار های بلند سالن دو ردیف پنجره است.من هم امروز ردیف های آخر نشسته ام و دارم طلوع خورشیدو می بینم.در واقع خورشید داره میاد بالا که منو ببینه.آفتاب که در میاد وا میافته روی دیوار قهوه ای/نارنجی دست چپ و بعد یواش یواش می رسه به من که سر ردیف آخر نشسته ام.از وقتی می افته رو دیوار تا وقتی میرسه به من چه هیجانی دارم.میشم روباه شازده کوچولو
دیشب و پری شب که ماه کامل بود،این هم آفتاب وسط زمستون تو آلمان.اون وقت میگین من نشانه ها رو نمی بینم ساعت هشت و نیم صبح

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۴

تا حالا آسمون بالا سرتون سوخته؟


از الان تا موقعی که به یه خرده حسابایی با خودم نرسم واسه این نیمه رخم حرفی ندارم اما با اون یکی نیمش کلی
اما نیم رخوتنها تمی ذارم.فقط یه کم ساکت میشم.مثل همیشه که یه چیزی میشه.فقط ساکت میشم.اما هستم

دوشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۴

یکشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۴

شکلات



همیشه فکر میکردم صبر کردن و درس خوندن تو زندگی سخت ترین چیزان
اما حالا میگم
رژیم گرفتن از همه چیزتو زندگی سخت تره،اگه قرار باشه شکلات نخوری
وااااااااای!مخصوصا وقتی تخته شکلات رو میشکنی.وااااااای!وقتی تکه های شکلات زیر دندونات قرچ میکنن وخورد میشن و وقتی به خاطر گرمای دهنت روی زبونت آب میشن.واااااااااااای

دوباره یعنی تکرار

سفر دانه به گل
سفر پيچك اين خانه به آن خانه
سفر ماه به حوض
فوران گل حسرت از خاك
ريزش تاك جوان از ديوار
بارش شبنم روي پل خواب
پرش شادي از خندق مرگ
گذر حادثه از پشت كلام

مسافر هم اومد و رفت.خوب مسافر بود دیگه. راست میگن مسافر کسیه که به اون جایی که توشه تعلق نداره و به همین زودیا میره.گاهی از خودم می پرسم آدما وقتی بعد از سفر بر می گردند اون جایی که به اصطلاح بهش تعلق دارند واقعا احساس تو خونه بودن می کنند؟ من که مدتیه اصلا دلم نمی خواد به این فکر کنم که کجا احساس تو خونه بودن می کنم.اصلا آخرین بار کی بوده که احساس کردم تو خونمم؟ (یکی میگفت:خونه اونجاست که صداته...پر عطر نفساته!---بابا خوش به حال اونایی که عاشقن.حد اقل اینجوری یه جایی دارن که بهش بگن خونه) اصلا این احساسه کدوم احساس بود؟غلط نکنم شهر من گم شده است
اهل كاشانم
اما شهر من كاشان نيست
شهر من گم شده است
من با تاب ، من با تب خانه ای در طرف ديگر شب ساخته ام
من در اين خانه به گم نامی نمناك علف نزديكم
..............................................................
هر كجا هستم ، باشم
آسمان مال من است
پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است
چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت
..............................................................
این دوتا تیکه از یک شعره هاااا اینو میگن تضاد.احتمالا سهراب هم مثل من متولد خرداد بوده.بعدا چون طالع بینی خردادی ها رو خونده و دیده چه ...اند پیش خودش گفته واسه یه شاعر ه نقاش خوب نیست ماه تولدش خرداد باشه(دوقلو)بعد گشته گشته دیده ماه مهره که خوب به شاعرا میخوره.البته اگه زنده بود من خودم بهش یه متولد خرداد نشون میدادم که شعر میگه، توووووووووپ
.............................................................
خدا این پوست کلفت رو از من نگیره.بعضی از روزا-مخصوصا تو این زمستونی- زندگی میشه :صبح ساعت زنگ میزنه.قهوه.دوش.قطار.اتوبوس.دانشگاه.آمفی تاتر.بنویس، تند تند بنویس.کپی.تااااااا دوباره قطار.کتابخونه.خونه(خونه هم از اون کلمه هاست که اینجا دوباره از نو معنی شده:یک چهار دیواری سرد که توش کسی نیست.کسی منتظرت نیست.همه چراغها خاموشه.بوی غذا که نمیاد هیچ.تازه شانس آورده باشی کیسه زباله رو صبح که با عجله می رفتی فراموش نکرده باشی.وقتی اومدی تو برای جلوگیری از حمله افسردگی همه چراغها رو روشن کن.تلوزیون،رادیو،کامپوتر همه رو روشن کن.باز اگه دیدی دلت سردشه چهار تا شمع تو جاشمعی های خوشگلت روشن کن.یه چای خوش طعم.بعد بشین روی مبل و همینطور که با چاییت داری لاس میزنی به زیبایی و لوکس بودن وسایل اطرافت نگاه من و بگو:«اینو میگن زندگی» یا اینی که من گفتم.یا دق کن )اگه حال داشتی شام.کار خونه.اینترنت بازی.چهار صفه کتابی که نوازشت میکنه.خواب.تااااااا دوباره زنگ ساعت.قهوه.دوش.قطار...ولی بدو بدواش خیییییلی حال میده.مخصوصا که بعضی جاها تو باد سرد باید چند دقیقه منتظر اتوبوس وایسی یا تو دانشگاه از این سالن به اون سالن خلاف جهت باد بدوی

چرخ يك گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابيدن گاری چی
مرد گاری چی در حسرت مرگ

اما من حالم خوبه.یا بهتر بگم از وقتی برنامه امتحانات رو دیدم اصلا وقت نمی کنم ببینم حالم خوبه یا نه.این هم خودش نعمتیه
در آخر کمال تشکر رو از سایت پارس پلانت دارم که علاوه بر اینکه همیشه با مصاحبه هاش منو از حال کامران و هومن بی خبر نمیذاره و تقریبا همیشه سریع آهنگ های جدید رو(حالا در مورد کیفیت بعضی آهنگ ها صحبت نمی کنم چون به اصطلاح الان دارم از خوبیهای سایت میگم و تشکر میکنم )میزاره تو سایت،این شبها اگه رادیوش نبود،کی می تونست تا صبح بیدار بمونه درس بخونه.خدا خودتونو و پدرتونو بیامرزه

یکشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۴

سال سر و سامون دل بی پدره امسال

شاید دری واشه شاید راهی باشه
روزای ناپیدا دوباره پیداشه

مرور

سه سال پیش توی دیسکوی ایرانی و دو سال پیش زیر دروازه برلین بودم که سال تحویل شد.امسال با بابا کنار راین بودیم.شیشه های شامپاین که موقع تحویل سال باز میشد و مردمی که همدیگه رو بغل می کنن و فشار می دن و آسمونی که بالای سرت از شادی مردم به هزار رنگ روشن میشه. و پار سال بود که بدو بدو برای دو هفته رفتم ایران.اونجا هر کی منو دید گفت خله!الان باید اونجا باشی.نمی فهمن که وقتی دل آدم جای دیگه ای باشه...دیشب که بی خوابی زده بود به سرم تو کاغذ هایی که به اسم یادگاری جمع میکنم یه کاغذ پیدا کردم که اونقدر هاهم قدیمی نبود. مال همین چند ماه پیش بود.لابه لای خطهاش جمله هم از سال تحویل پار سال بود.تو کاغده کسی داشت دنبال آزاده ای می گشت که دو هفته از عمرشو از قشنگ ترین روزهای زندگیش کرده بود.بعد یاد اون دو هفته افتادم که چه عذابی کشیدم.که چقدر دلم می خواست من هم حد اقل چند روزی از این دو هفته رابعدا یه جوری جز بهترین روز های زندگیم بزارم.اما مگه گذاشتند!انگار به من نیامده تو ایران روزهای خوش جمع کنم