شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۴

شیشه/آینه


دیشب از پشت پنجره آشپزخانه،کوچه رو نگاه میکردم.رفته بودم پی ساده،پی پاک.کوچه پی من بود.جالب!زمین خیس نبود.هوا خیلی سرد شده.من چراغ قدیمی کوچه رو نگاه نمی کردم.من خود پنجره رو میدیدم.که چقدر از من دور و چقدر به من نزدیک است
بخار یعنی آب. شیشه بخار کرده بود.درست مثل بچه معصومی که بشتر از ظرفیتش دیده و شنیده و حتی انجام داده.و حالا گلوش از گریه پر شده لبهاشو به هم می فشره.بهش گفتم:"آدم ها باید گاهی یک موسیقی قشنگ گوش کنند،گاهی یک شعر قشنگ بخوانند،گاهی یک نقاشی قشنگ ببینند و گاهی هم حتما حتما گریه کنند.چرا پس داری زور میزنی که گریه نکنی؟"چیزی جوابم نداد.فقط لبهاشو میدیدم که بهم فشرده میشد.می لرزید.بچه پنجره کوچولو باز خیال کرده بوده خیلی پوستش کلفته و چیزهایی شنیده و دیده، که نباید میشنید و می دید.هر چند که زندگی یعنی تجربه
نمی تونستم اینجوری ببینمش.دلم خواست انگشت اشاره ام رو بزارم رو لبش که بغض داشت و می لرزید.انگشتمو گذاشتم رو شیشه بخار کرده.درست زیر انگشتم یک قطره لیز خورد روی شکنندگی شیشه و تا پایین چهار چوب پنجره لای بخار ها یک راه باریک شست.خم شدم که در گوشش بگم:"دیدی گفتم باید حتما گاه گاهی گریه کرد؟حالا بهتر شدی؟" که عکس خودم رو تو راه شسته شده روی صورتش دیدم.اون هم انگشت اشاره شو گذاشت روی لب من که بهم فشرده می شد و می لرزید که راه باریکه ای هم از روی صورت بخار گرفته من شسته شه

هیچ نظری موجود نیست: