چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۴

یک گل شمعدونی بسه


آخر تابستون که از ایران برگشتم کریستف گلدون های بالکنم رو آورد.خیر سرم گذاشته بودمشون پیش اون که تو این مدت بهشون برسه که خشک نشن.اما بهد فهمیدم که آقا خودش تو این مدت آمریکا بوده و گلهای بی چاره من تقریبا همه خشک شده بودند.واسه اینکه ناراحت نشم یه سری گل زمستونی با خودش آورد و گفت:"اون ها رو از گلدونا در بیار و بریز دور،عوضش اینا رو بکار.به هر حال گل شمعدونی تو زمستون زیاد دووم نمی آورد".تو دلم داشتم فوشش می دادم.می خوستم بگم:"تو چی می فهمی از گلهای شمعدونیی که سر تا سر تابستون که منتظر جواب دانشگاهم بودم و زندگیم رو هوا بود و از بلا تکلیفی داشتم دق می کردم تنها رفیق شبهای بی خوابی من بوند.تو نمی دونی که این گلها که همین جوری ولشون کردی و رفتی رو چقدر لوس کرده بودم.حتی اگه یه شب قبل از خواب تک تکشون رو نمی بوسیدم، ازم دلخور می شدند و فرداش باید کلی نازشون رو می کشیدم تا باز بخندن.حالا تو راحت میگی بکنشون بندازشون دور؟!"حقا که آدمهای مصرفیی هستید.یک روز تو رو هم میندازم دور ببینم خوشت میاد
دو سه روز بعد تو یه تعطیلی آخر هفته وقت کردم که گلهای جدید بکارم.اما مگه از ریشه کشیدن گلهای شمعدونی خشک شده ام راحت بود؟!از تو خاک که میکشیدمشون بیرون انگار چنگ میانداختند تو گوشت بدنم و یک تیکه از گوشتم رو میگرفتند و میکشیدند بیرون.کشیده شدن و جدا شدن ریشه از خاکی که مدتهاست توش بودن درد داشت.انگار جلو چشمم گوشت بدنم بود که ریشه ریشه میشد.پاره پاره می شد
لای گلهام یکی بود که با پر رویی تمام بعد از یک ماه بی آبی یه کم زنده بود.پیش خودم گفتم:عمراااا بشه نجاتش داد.اما دلم هم نیومد بندازمش قاطی آشغالها.گلهای زمستونی کنار هم چیده شدن تو گلدونهای لب بالکن و تکه ای از بدن من هم افتاده بود کنار بالکن.با نا امیدی تو یه گلدون پلاستیکی کاشتمش و بهش قول دادم تو اولین فرصت براش یه گلدون خوب بخرم.انگار همین یه جمله من واسش بس بود که تا امروز بجنگه برای زنده موندن.امروز سه تا برگ سبز ،سبز عید، نوک شاخه کج به ظاهر خشکیدش در اومده بود
دنیا پر از بدی است و من شمعدانی تماشا میکنم.روی زمین ملیونها گرسنه است.کاش نبود.ولی وجود گرسنگی شمعدانی را شدید تر می کند و تماشای من ابعاد تازه ای به خود می گیرد.فاجعه آن طرف سکه است.بذار همان طرف بماند. بیا ما در تاریکی از روشنی حرف بزنیم

هیچ نظری موجود نیست: