شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

گاه دانش، نه دانشگاه

چند ماه پیش که هیجان زندگیم خلاصه شده بود تو یه اتاق زیر پله های ساختمونمون تو دانشگاه و آرزوم شده بود اینکه تو چشمای خاکستریش زل بزنم و بهش بگم:" از همون روز اول که نشسته بودی تو پنجره سالن دوهزار و شکلات مارس می خوردی ازت خوشم اومد."و چقدر واسه خودم خیالها بافتم....از تو گاست بووک رشته مون یکی آدرس امیلمو ور داشت و جرات کرد واسه کسی که نوشته هاش عجیبه و معلوم نیست واسه کی می نویسه و اصلا چرا خودشو معرفی نمی کنه، ایمیل بفرسته.یه کم از طریق ایمیل باهم آشنا شدیم تا بلاخره جرات کرد که باهام قرار بزاره.تو کافه رستوران عربی جلو دانشگاه همدیگر رو دیدیم.یه دختر افغانی بود.اول فکر کردم می خواد منو بشناسه و کمکم کنه اونی رو که واسش ایجوری دارم می نویسم و می نویسم و به قول معروف خودمو به در و دیوار میزنم بلکه بفهمه منظورم کیه،رو به دست بیارم.اول مکالمه همش حرف از من بود و اینکه چقدر جرات دارم و با اینکه دخترم و تو ایران بزرگ شدم احساسمو نشون میدمو واسه چیزی که می خوام می جنگم. این احساس خوب که یک دوست دختر خوب پیدا کردم که نگرانمه، فقط نیم ساعت طول کشید.فهمیدم که اصلا دانشجوی دانشگاه ما نیست و گاست بووک رو فقط می خونه چون دو ساله که عاشق یه پسره شده که هم رشته ای منه و گاهی تو گاست بووک مینویسه و عکساش هم تو عکس های پارتی ها هست.و تو این دو سال هیچ اقدامی نکرده.و حالا که من می فهممش باید کمکش کنم که بفهمه ترم چنده تا اون بتونه بره تو بعضی کلاساش شرکت کنه و بلکه انجوری یه کم بهش نزدیک شه
فقط نیم ساعت.باز دم خدا گرم که گاه گاهی از این حال های نیم ساعته به ما میده
وقتی راجع به نوشته های من و اینکه دیگران اصلا نمی فهمن من چی میگم و جواب های بی سر و ته برام می نویسن حرف می زدیم،یه حرف جالب بهم زدآزاده!اینجا آلمانه!آدم اجازه نداره متفاوت باشه

هیچ نظری موجود نیست: