در چمدان بازه وفقط جعبه سفید شمعم،ست زیر سیگاری،چهار تا عروسک ، یک توپ گلف و یک پاکت که توش یه دوهزار تومانیه رو در آوردم.گور بابای لباسهام که چروک میشن
سه پایه نقاشیم رو سر هم کردم و یک کاغذ آ چهار بستم روش.هر دقیقه امکان داره که بلند شم و رنگهامو بمالم روش.اما نمی دونم قلموهام کجان.احتیاجی هم بهشون ندارم.این بار با دستهام می کشم.با دستهام میخوام یه خونه بکشم.یه خونه کوچیک.که بشم خانم اون خونه.یه خونه که به جای اینکه یه اتاق داشته باشه به عنوان گالری نقاشی من،یه آشپز خونه داشته باشه که من وایسم توش و آشپزی کنم و غذای من تا ساعت شش عصر آماده بشه و من حدود ساعت شش و نیم میز غذا رو بچینم و یه اس ام اس بنویسم که:"خسته نباشی عزیزم.غذایی که دوست داری آمادس.و من شدم اون روباه شازده کوچولو وقتی منتظر اومدن شازده کوچولوه.رسیدی خونه بدن عرق کرده ات را می بوسم و خستگی رو از تنت می شورم.تو فقط بدنت رو به دست های کوچک و تپل من بسپار"...خانه ای که به اندازه توقع ما از زندگی، کوچک و به اندازه دل ما بزرگ باشه.خانه ای که لوستر داشته باشه.با اینکه من،بر خلاف تو، نور وسط اتاق رو دوست ندارم. و تو که میای خونه چراغ وسط رو خاموش کنی و بگی:این رو خاموش می کنم،چون تو دوست نداری
و من با اینکه از تو توقعی ندارم،دلم خوش باشه که یادت مانده که من نور مستقیم وسط خانه رو دوست ندارم
فردا کلاسها شروع میشن و من باید کلی کاغذ و رنگ ببرم.رنگها یک جایی ته چمدان هستند.اما گور بابای جعبه شان که له می شود
نمی دانم کی می خواهم وسایلم را در بیاورم.شاید بعد از تمام شدن این سیگار،یا شایدم سیگار بعدی
خانه من خیلی به هم ریخته.حتما اگه فرشته کوچولوی من اینجا بود مثل همیشه اعصابش از بهم ریختگی خرد می شد و شروع می کرد به جمع و جور و نظافت کردن.و من فقط نگاهش می کردم و براش می خوندم:
چو اسیر دام توام،رام تو ام
ای محرم رازم
منم آن شمعی که ز شب تا به سحر در سوز و گدازم
ای فتنه بکش یا بنوازم
بی گناهم بده پناهم
کز موی تو آشفته ترم
کن نگاهی به خاک راهی
ای سایه لطفت به سرم
به خدا،عشقی غیر از تو نخواهم
به خدا،مهرت ریزد ز نگاهم
امیدم کو جدا از او پر پر شده ام
خاکستر شده ام
آزارم کن
چو چشم خود بیمارم کن
من ز جفایت دل شادم
از غم عشقت خرسندم
از همه عالم بگسستم
تا که به مهرت پا بندم
عشق و امید صفایی
ای عشق من چه بلایی
سه پایه نقاشیم رو سر هم کردم و یک کاغذ آ چهار بستم روش.هر دقیقه امکان داره که بلند شم و رنگهامو بمالم روش.اما نمی دونم قلموهام کجان.احتیاجی هم بهشون ندارم.این بار با دستهام می کشم.با دستهام میخوام یه خونه بکشم.یه خونه کوچیک.که بشم خانم اون خونه.یه خونه که به جای اینکه یه اتاق داشته باشه به عنوان گالری نقاشی من،یه آشپز خونه داشته باشه که من وایسم توش و آشپزی کنم و غذای من تا ساعت شش عصر آماده بشه و من حدود ساعت شش و نیم میز غذا رو بچینم و یه اس ام اس بنویسم که:"خسته نباشی عزیزم.غذایی که دوست داری آمادس.و من شدم اون روباه شازده کوچولو وقتی منتظر اومدن شازده کوچولوه.رسیدی خونه بدن عرق کرده ات را می بوسم و خستگی رو از تنت می شورم.تو فقط بدنت رو به دست های کوچک و تپل من بسپار"...خانه ای که به اندازه توقع ما از زندگی، کوچک و به اندازه دل ما بزرگ باشه.خانه ای که لوستر داشته باشه.با اینکه من،بر خلاف تو، نور وسط اتاق رو دوست ندارم. و تو که میای خونه چراغ وسط رو خاموش کنی و بگی:این رو خاموش می کنم،چون تو دوست نداری
و من با اینکه از تو توقعی ندارم،دلم خوش باشه که یادت مانده که من نور مستقیم وسط خانه رو دوست ندارم
فردا کلاسها شروع میشن و من باید کلی کاغذ و رنگ ببرم.رنگها یک جایی ته چمدان هستند.اما گور بابای جعبه شان که له می شود
نمی دانم کی می خواهم وسایلم را در بیاورم.شاید بعد از تمام شدن این سیگار،یا شایدم سیگار بعدی
خانه من خیلی به هم ریخته.حتما اگه فرشته کوچولوی من اینجا بود مثل همیشه اعصابش از بهم ریختگی خرد می شد و شروع می کرد به جمع و جور و نظافت کردن.و من فقط نگاهش می کردم و براش می خوندم:
چو اسیر دام توام،رام تو ام
ای محرم رازم
منم آن شمعی که ز شب تا به سحر در سوز و گدازم
ای فتنه بکش یا بنوازم
بی گناهم بده پناهم
کز موی تو آشفته ترم
کن نگاهی به خاک راهی
ای سایه لطفت به سرم
به خدا،عشقی غیر از تو نخواهم
به خدا،مهرت ریزد ز نگاهم
امیدم کو جدا از او پر پر شده ام
خاکستر شده ام
آزارم کن
چو چشم خود بیمارم کن
من ز جفایت دل شادم
از غم عشقت خرسندم
از همه عالم بگسستم
تا که به مهرت پا بندم
عشق و امید صفایی
ای عشق من چه بلایی
کی ز وفا جانب ما باز آیی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر