پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۵

درد دارم-درد


امروز ظهر بعد از چهار ساعت کلاس شناخت رنگ تو حیاط جلو کافه تریا نشستم.هوا سرد بود و باد بدی میامد.باد سوز دار، این اول بهاری چی می خواد از جون ما.یک دقیقه هم آروم نمی گرفت.عجیب این دنیا با ما راه نمیاد.هنوز کوفتگی کتک های دیروز و پریروز از تنمان بیرون نیامده،دوباره شروع می کند.و هر بار از جایی که اصلا انتظارش رو نداری
سرت را بیار بالا!گفتم سرت را بیار بالا،می خواهم توی صورتت نگاه کنم!...این کار کیه؟کی به خودش اجازه داده صورتت رو این رنگی کنه؟کی بوده که فکر کرده تو بی صاحابی؟تو جلو کی تونستی حیا کنی و گزاشتی کتک بخوری؟ها
ساعد دستت را ببینم!آستینت را بالا بزن!می خواهم دستت را ببینم!دستت رو به کجا کوبیدی؟شیشه ماشین؟حتما از ماشین که پریدی پایین پاهایت هم زخمی شده و کوفتگی دارد،نه؟تنت بوی محلول های شوینده بیمارستان می دهد.کارت به بیمارستان هم که کشیده شده.نفست؟!داد زیاد زدی
چرا جواب نمیدی؟نترس!نمی گم بی عرضه بودی که کتک خوردی.حتما باز خواستی حرمت پدری رو حفظ کنی
واااااااای که چه زجری دارد این کوتاه بودن دست
وای که چه دردی دارد فریاد گیر کرده،ته گلو
بغض نکن!تو مردی.مرد که گریه نمی کند.بیا جلو.می خواهم بغلت کنم.به بدن کوفته شده ات دست بکشم.بزار روی زخمهایت از نفسم مرحم بزارم.بنوش از من!نمیای بغلم؟امان از این غرور مردانه ات
من میایم و بغلت می کنم.سرت را بزار روی شانه ام.گوشت را بیار
ما می رویم.ما میرویم جایی که فقط گنجشکها از جایمان خبر داشته باشند.گنجشک هایی که همیشه تنشان گرم است.قول می دهم.خودم می برمت...ما می رویم...ما می رویم...ما می رویم...ما می رویم...آروم باش...ما میرویم...تحمل کن...یه کم دیگه تحمل کن...خیلی زود می رویم

هیچ نظری موجود نیست: