پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۵

برای توی دیوانه


هنوز خستگی سفر تو تنمه.با یه عالمه سوال جواب داده شده و یه عالمه ترس.چمدان بی چارم با دل و جیگر بیرون ریخته هنوز روی زمینه.توی حال روی مبل دراز کشیدم و به نگین های شفافی نگاه می کنم.این نگین ها مثل دل منند. باور کن.دل بی رنگ و تراش خورده من.نگین هایی که چون یک طراح اینطوری خواسته،اینطور کنار هم چیده شده اند و باز هم چون اون طراحه اینجوری خواسته ،باریکه ای از یک فلز گران قیمت دورشان را گرفته اند.دستم را بالا میارم تا جلو آسمون.از توی نگین ها میشه آبی آسمون رو هم دید.از توی شفافیت این نگین ها(دل من)همه چیز پیداست جز مرد من.شاید واقعا زندگی من مردی ندارد.فرق دل من با این تکه های جواهر اینه که اگه بخوای تجربه کنی،میشه دستهاتو تا هر جا که بخوای بکنی تو دل من.اما این جواهر های شیشه ای دیواره ای شکننده دارند.شاید دل من همین تفاوت را هم با این نگین ها نداشته باشد و حتی خیلی شکننده تر از اینها باشد. من جرات ندارم دستم رو توی دلی با این ظرافت بکنم.شهامتت را تحصین می کنم
این بار که ایران بودم،چیز های جدیدی دیدم.دوستهای جدیدی پیدا کردم.خیلی حرف زدم.خیلی از خودم گفتم.از همه بدی هایم.از خوبی هایم کمتر گفتم.یا اصلا نگفتم.چون این بدی هاست.بقیه ام همش خوبیست
مدتیست که همش مردانگی می بینم و مرد تر می شوم.ای کاش نمی دیدم و خوشم نمی آمد.ای کاش بیشتر به خودم یاد آوری می کردم که زنم.با همه خواسته ها و نیاز های زنانه.ای کاش مرد قویی انتخاب می کردم که وجود اون در کنارم به من این مسله رو یاد آوری کنه.ای کاش در کنار مرد قوی احساس امنیت را تجربه می کردم و ازش خوشم می آمد .ای کاش بیشتر دوست داشتم معشوقه باشم تا مادر.چرا برای من دوست داشتن باید حتما با درد و مشکل همراه باشه تا من پر بشم از اون احساس قشنگ جنون؟!چرا من نمی تونم قبول کنم که بعضی نیازها واقعی هستند
انگار نگین ها سرخ شدند.پر خون.چقدر این نگینها شبیه دل منند.آسمون پشت نگین ها هم با نگینها هم رنگ میشه.و بالکن من پر میشه از دونه های سفید و درشت تگرگ. انگار نگین ها از این اجبار اسیر فلز بودن رها شدن و به زمین ریخته می شن.و صدای رعد و برق .و ترس قدیمی من از صدای غرش.از داد زدن ها.پتوم رو میکشم روی سرم که کسی این ترس من رو نبینه

هیچ نظری موجود نیست: