چرا ما اینقدر راحت فراموش می کنیم
سهشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵
ساده مهمان
چرا ما اینقدر راحت فراموش می کنیم
تب
پ.ن .:تمام این چند روز قشنگ ترین تکیه آسمان را دوخته بودند جلو پنجره اتاق من.بازی ابر و نور
جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵
خانه جدید
یک روز بدون مبایل توی شهر
تلفن که زنگ نمی خورد.چرا با خودم الکی اینور اونور ببرمش.چرا یک روز تمام توی یک خونه خالی بشینم منتظر یک تلفن
صبح ها کلاس های دانشگاه رو یکی در میون می رم.لباسهام هنوز تو چمدانند و تا وقتی کمد لباسها را نیارم خانه جدید نمی تونم چمدانها را باز کنم.یک هفته ای می شود که این دامن مشکی،جوراب شلواری مشکی،کنونی مشکی و کت یشمیم رو می پوشم.از جزوه های درسیم خیلی دورم.حتی نمی دانم بعضی هاشان را توی کدام جعبه بسته ام ازروزها و شبها جا میمونم.از خانه جدید تا اولین ایستگاه مترو ده دقیقه پیاده راه است شبها دیر میام خونه و کسی نگرانم نمی شود
هم خانه ایم را تا حالا دو بار دیده ام.فقط میدانم مثل خودم عاشق کارت پستال است.به دیوارهای حمام و کابینت های آشپزخانه کارت پستالهایی چسبانده که که ویشان جمله های جالب/قشنگی نوشته شده.یکی از کارتها رو خیلی دوست دارم.روش نوشته
فاصله"خیلی زود" و "خیلی دیر" گاهی کمتر از یک ثانیه است
این کارت را جلو ظرف شویی چسبانده
خانه جدید بالکن ندارد.اما پنجره قدی دارد که می شود روی نرده جلو آن گلدانهای بالکن را آویزان کنم
ظرفهای آشپزخانه را هنوز نبرده ام و مجبوم از ظرف های لنگه به لنگه هم خانه ایم استفاده کنم
در خانه جدید تلوزیون و کامپوتر ندارم.خانه بدون کامپوتر و تلوزیون آدم را آروم و باهوش میکند.فقط ضبط قدیمی ام را آورده ام.خانه که می آیم رادیو گوش می کنم
کتاب می خوانم اما عادت کتاب خواندن را فراموش کرده ام.کتاب ها جالبند ما من زود خسته می شوم.هنوز کار مناسبی پیدا نکرده ام.زمان زیادی داشتن کلافه ام می کند.عادت به این همه وقت داشتن ندارم.بلد نیستم باهاش چی کار کنم.بیشتر وقت تلف می کنم.حجم زیاد کار در زمان کم من را پرانرژی می کند.درس نمی خوانم.کار نمی کنم.کتاب نمی خوانم.ورزش نمی کنم و همه اینها من را کلافه تر می کند.توی سرم هزار تا موضوع که بهم هیچ ربطی ندارند چرخ می زنند و فکر کردن به آنها فقط انرژی ام را می گیرد.تو کتاب"یک دقیقه برای خودم"خواندم
هرگز به جایی که نمی خواهی به آنجا بروی نگاه نکن
وقتی این فکر ها بهم حمله می کنند،این جمله را برای خودم تکرار می کنم.اما زیاد اثری ندارد
از نوشته های وبلاگهای دوستام دورم.از زندگی دورم.شاید باید کمی بدوم.یا دوچرخه سواری کنم.ورزش همیشه باعث می ود کلم نفس بکشه
یک هفته است که یک ریز باران میاید.توی روز های جدید معلقم.اما چه سنگین
دیسکو ایرانی
شیدا خیلی مست بود.طوری که موقع رقص چندبار نزدیک بود زمین بخورد.و چه راحت و سبک تمام شب شاد بود.مهم نبود کجاست.با کی می رقصد.چطور می رقصد.فکر تعطیل بود.دنیا تعطیل بود
من قطره ای ننوشیده بودم.به گروهی که می خواستند بنوشند قول داده بودم بعد از دیسکو با ماشین می برمشان خانه.راضی بودم.زندگیم هیچ وقت مثل الان خالی از دوست و پر از مشکل نبوده،اما از هوشیاری خودم راضی بودم.کمتر از بقیه نرقصیدم.کمتر از بقیه نخندیدم. تمام رفتار دوستانم قابل توجیه بود.همه جرات میکردنند و هر حرفی می زدند و هر حرکتی می کردندو هیچ کس نمی گفت بی ادبند.و من باید مواظب می بودم که هر حرفی نزنم و هر حرکتی نکنم.جرم من هوشیاری من بود.اما این مردم همیشه دلیلی برای محکوم کردن من پیدا می کنند.و من هم عادت ندارم نگران حرف مردم باشم
دم صبح با نوا آشنا شدم.فوتبالیسته و خیلی خوب می رقصه.چهار سال تو یه گروه رقص می رقصیده.گوشه ای کنار بار ایستاده بود و نوشابه می نوشید.من و شیدا جلوش می رقصیدیم.از نوشابه اش به ما تعارف کرد.نوشیدیم.شیدا روی پاش بند نبود.تکیه داد به صندلی جلو بار و با نگاهش دنبال دوست پسرش می گشت.گفتم،دست شوییه.الان میاد
نوا دستش را به طرف من دراز کرد و اجازه رقص گرفت.شک کردم که ایرانی باشد.مردهای ایرانی خیلی دریده تر از این حرف ها هستند.حرف نزدم.آهنگ ریتم سالسا داشت.با چند قدم فهمیدم سالسا بلده.پرسیدم تو حتما سالسا بلدی.به آلمانی گفت:تو خیلی زیبایی
پرسیدم ایرانی نیستی
نه-
پس از کجایی؟ترکی؟-
اگه درست حدس نزده بودی میگفتم ایتالیایی یا اسپانیایی هستم-
مردهای ایتالیایی و اسپانیایی ها هم کمتر از ترک ها بد نیستند-
با شیطنت خاصی خندید
پرسید:تو ضد مرد هایی
نه!اما تجربه های بدی داشتم.و مرد هایی که تو دیسکو دنبال-
رابطه می گردند رو خوب می شناسم
حرفت رو قبول دارم.مردها خوکند-
و من ثابت کردم که زنها هم گاهی می تونند خوک باشند
یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵
آخرین شب نشینی های خانه قدیمی
دیوار بین بالکن های دو همسایه رو به روی من فقط باعث شده رنگ شمعدانی های جلو پنجره شان متفاوت باشد
حتی شاید تا امروز همدیگر را ندیده باشند.زندگی شان از بالکن من دیدنی تره.اینجایی ها خیلی دیوار دوست دارند.همیشه دقیق مشخص می کنند که کجا تا کجا مال آنهاست.و تنها چشمهای همسایه هاست که اجازه عبور از این دیوارهای کوتاه را دارداما از همه این دیوار کشی ها که بگذریم،همسایه من پیر مرد هفتاد ساله مهربانیست که من رو گاه گاهی به صرف چای دعوت می کند.و با اینکه هیچ شبیه پدربزرگ های من نیست،من دوست دارم یک بار هم که شده "بابایی" صداش کنم.ساعتها با هم می نشینیم.تو قوری و استکانهای پنجاه ساله اش چای اعلای انگلیسی می نوشیم.و از الیزابت و پانکها صحبت می کنیم.و گاهی از سیاست.و گاهی غیبت همسایه ها رو می کنیم.و عکسهای قدیمی شهر دوسلدرف که بسته بسته از ته کمد بیرون کشیده میشن.و من خودم رو تو عکس ها با لباسهای هفتاد سال پیش تصور می کنم.با سبدی در دست لای بازار محلی-که سالهاست نیست-تخم مرغ و نان محلی می خرم.و عاشق پسری می شوم که اسب کالسکه مردی سر شناسی را قشو می کند و کیسه های سیب زمینی را جا به جا می کند
شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۵
بی دلیل
کنجکاوی مثل همیشه انگولکم می کرد.دم صندوق از خانم صندوقدار پرسیدم: این گلها تبلیغ مغازه است
نه!این خانم از ما نیست.از صبح اینجا بین مردم گل پخش می کنه-
گیج شده بودم.آخه مگه میشه؟تو آلمان؟آلمانی ها که از یک سنت نمی گذرند؟وسایلم را جمع کردم اما از فروشگاه بیرون نیامدم.همینطور به خانمی که با لبخند قشنگ روی صورتش ،به مردم گل می داد نگاه می کردم.و مردم.که اول گل را با تعجب می گرفتند و اول فکر می کردند حالا باید حرف های تکراری تبلیغاتی را گوش کنند.ولی بعد که می فهمیدند اون خانم چیزی جز اون لبخند قشنگش برای بخشیدن نداره ،لبخند می زدند،تشکر می کردند و می رفتند.و اون خانم می گفت:روز خوبی داشته باشید
کلافه شده بودم.معنی این کار رو نمی فهمیدم.رفتم جلو و پرسیدم:این گل ها برای چیه
گل دادن دلیل خاصی می خواد؟-
اووووم!خوب...تبلیغی...یاد روز/شخص خاصی...-
خوب حالا که شما حتما دلیل خاصی می خواهی،باشه!چون امروز شنبه اس-
خوب شنبه باشه.امروز چه خبره مگه؟-
هیچی!امروز یک شنبه عادیه و الان هم ساعت یازده صبحه-
خانم محترم!شما دقیقا منظور من رو می فهمید.و خوب می دانید که-
من منظور شما رو نمی فهمم .می شه کمی ساده تر/عامیانه تر توضیح بدید
امروز شنبه اس و الان هم ساعت یازده صبحه, ساده نیست؟-
دلم می خواست از دستش سرم رو بکوبم به دیوار.از صورتم فهمید که کلافه شده ام.و دست بردار هم نیستم.گفت
لبخند بزن-
شما من رو گیج و عصبانی کردید.چه جوری لبخند بزنم-
بی خود عصبانی شدی.بخند!خیلی راحته.بخند-
لبخند زدم
زندگی به همین سادگیست.الکی سختش نکن!الکی به دنبال بررسی کردن-
و دلیل های خاص نگرد.زندگی رو بپذیر .همینطور ساده که هست
گل دادان را انتخاب کردم ،چون کسی که گل می گیرد حس میکنه"مورد توجه (ه)/دوست داشته میشه".به دلیل این احساس قشنگ لبخند می زنه.چرا وقتی می تونیم به این راحتی یکی از حس های خوب زندگی/زنده بودن رو در کسی بیدار کنیم،ای کار رو نمی کنیم
کم آورده بودم.به خاطر سوالهای مسخره ام خجالت می کشیدم.حرفی هم نداشتم.دست کردم تو ساک خریدم.یک سیب سبز در آوردم و دادم به خانمه
ازم گرفت و لبخند زد.بی حرفی به طرف در فروشگاه رفتم.از در که داشتم خارج می شدم برگشتم به خانمه نگاه کردم که سیب می خورد،لبخند می زد و گل پخش می کرد
یاد شعر"ساده رنگ" سهراب افتادم.بلند صدا کردم:خانم!خانم محترم
رو به من کرد
بلند گفتم
زندگاني سيبي است، گاز بايد زد با پوست-
دقیقا-
روز خوبی داشته باشید-
جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵
یادت به خیر،بازیهای کودکانه
از بچگی تا بچگی بازی
از آن روزها... حکم و دوچرخه سواری ویلای شمال گرفته تا این چند روز پیش ها...ماشین بازی،وبلاگ بازی
همبازی من،مثل خودم عاشق بازی بود.با این تفاوت که من بازیهای هیجان دار و ترسناک دوست دارم و اون بازی های آروم
از اون روز ها خیلی دور شدیم.از این چند روز پیش هم خیلی زود،خیلی دور می شیم
هم بازی من بزرگ شده.حوصله شیطنت ها و بالا و پایین پریدن های من رو نداره
من کی می خوام بزرگ شم؟اصلا می خوام؟اصلا تو چرا بزرگ شدی که من تنها بمونم؟نگفتی لای این نوشته های وبلاگ نویسها دلم هوای نوشته های مبهمت رو می کنه؟فکر نکردی اگه بری من دیگه با کی بازی کنم
اگر می دونستم رفیق نیمه راهی،از همون بچگی باهات دوست نمی شدم
اصلا باهات بازی نمی کردم.از اسباب بازی هایم هم بهت نمی دادم
راستی حالا که بزرگ شدی،چرا قاطی کردی؟شایدم اول قاطی کردی بعد بزرگ شدی
خلاصه که من با همبازیی که بد اخلاقه و حوصله بازی نداره بازی نمی کنم.برو ته صف!مثل آدرس بلاگت که رفته ته لیست وبلاگ هایی که می خونم
هر وقت اخلاقت خوب شد،اخمهای بی دلیلت رو باز کردی و باز خندیدی و گذاشتی ما هم بخندیم،باز بیا سر صف.همون جا که نیلوفر وایساده.همون نیلوفری که وقتی نوشته هاشو برات می نوشتم می گفتی:آزاده ننویس!یه جوری می شم.حالم گرفته میشه
من برای اینکه حالت گرفته نشه خودم تنهایی می خوندم.تنهایی براش نگران می شدم.تنهایی از خوشحالیش خوشحال می شدم
راستی چرا همان روز نفهمیدم رفیق نیمه راهی؟چرا من انقدر ساده م؟چرا نفهمیدم که با من دوست شدی فقط به خاطر... نکنه وقتی می گفتم:"یادت میاد بچه بودیم...." الکی می خندیدی و می گفتی"آره...یادش به خیر!"من چقدر ساده بودم
من احمق هنوز دلم برای ساده کودکانه ات تنگه و دنبال یار می گردم که حکم بازی کنم
..........
پ.ن:هر وقت خواستید این جور دوستاتون رو بشناسید وبلاگشون رو بخونید.تا وقتی می تونید بخندونیدشون حالشون خوبه و وبلاگشون تند تند آپ می شه.بعد که اخمو و بد اخلاق میشن و شما رو از زندگیشون میندازن بیرون وبلاگشون کم پست میشه.و اونی که گاه گاهی هم می نویسند تمام سعی شان را می کنند که از نوشته شان اینطور برداشت شود که حالشان بدون شما خیلی هم خوب است و اصلا راجع به شما فکر نمی کنند و نمی نویسند
تازه بهار
دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۵
گرمای کلافه کننده
حیف اون چشای خوشرنگ نیست پشت عینک آفتابی قایمشون میکنی؟دلم برای خاکستری نگات تنگ شده
شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵
اسباب کشی
دو روزه دارم وسایلامو از ته کمد ها و قفسه ها می کشم بیرون و می چپونم تو این کارتن ها و چمدانها
یاد چند ماه پیش افتادم که نیلوفر به خاطر اسباب کشیش گم شده بود.چقدر دلم می خواست پیشش بودم و با هم جعبه می بستیم و گل می کشیدیم
.............
در حاشیه
از تو جیب یه چمدون کلی مجله باربی کشیدم بیرون و یه کیف پول قدیمی با لگو نقشه قدیمی که دگمه ش افتاده.و تو جیبش یه کارت بیمه،یه کارت واکسیناسیون ،یه کارت تلفن پنج مارکی، و دو تا کارت ویزیت دکتر عسکری بود. دو تا صد تومانی و یک دویست تومانی کهنه.چقدر دلم برای سادگی هات تنگ شده آرزوی گلم.ای کاش بودی.گاهی بد جور بوی خواهری تو زندگیم کم میشه
از ته یه چمدان دیگه یه کیف چرم قهوه ای و یه دست گرم کن میاد بیرون و منو میبره وسط روز های سرد دسامبر که با مامان لای دکه های بازار کریسمس قدم می زدیم.بوی سوسیس و شراب داغ. و نرمی دست کش های مامان.و لپ های ناز گل انداختش
و رادیو موجی سونی و بابا که دنبال موج رادیو آمریکا می گشت.و بوی قلیان و خر خر رادیو
من اینجا لای این کارتن ها چی کار می کنم؟دنبال چی می گردم؟این کارتن های سنگین رو تنهایی بلند میکنم و این ور اون ور می کشم که بگم چی؟بگم من خیلی قویم؟خیلی پوستم کلفته؟این منم!همه ببینید چقدر قویم!من می تونم
درد هاشو هم همش میندازم گردن روزگار و می خونم
خسته شدم از بد این سرگذشت
غم نمی خوام اشک من از حد گذشت
تو خیلی احمقی
آهنگ های اسکوتر خوب رو اعصابه.اما من اینجوری می خوام.حوصله پا زدن ندارم.نمیدونم چرا همش فقط تا یک متری جلو چرخ رو نگاه می کنم
شاید بهتر بود خونه می موندم.شاید بهتر باشه دوچرخه رو یه جا ببندم و با مترو برگردم
کجا برگردم؟بر گردم به چهار دیواری که هر روز شاهد حماقت های منه؟آدم که از عصر تا شب تو یه اتاق خودشو حبس کنه و با اینکه میدونه احتمال اومدنش یک درصد هم نیست،هی بشینه انتظار بکشه ،خوب مغزش تعطیل هم نباشه،تعطیل میشه
تازه بعد از چهار-پنج روز که بی خبر غیب شده،وقتی بالاخره لطف میکنه و رخ می نمایه میگه:""آزی تو خیلی خری.خیلی احمقی.بد نیست گاهی یه کم فکر کنی"من قبول دارم عزیزم
میرم پیش یکی از آشناهای قدیمی.میگه
این چه قیافه ایه بابا.بعد از مدتها اومدی پیش ما،غم باده ها تو-
آوردی؟بیا یه آب جو بخور.چهار تا سیگار بکش خوب میشی
این هم آب جو و سیگار.پس چرا مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه
...
تو که از زندگی من خبر نداری.تو که منو هنوز نشناختی،چه جوری اینطور راحت نظر میدی؟نمی گم نظر نده.اما نظر هم میدی،به عنوان یه آدم خنثی نظر بده.نه اینکه بخوای از طریق من حال کسی رو بگیری
راست میگه.احمقم.بی شعورم که به هر کسی اجازه میدم تو زندگیم راحت نگاه کنه و نظر بده
میگه
من اگه بی شعورم،اما عقلم یه کم کار میکنه.تو هم بد نیست گاهی از مغزت استفاده کنی.چرا میزاری ازت سو استفاده کنن؟چرا دورو وریات فقط وقتی یه گندی میزنن سراغتو می گیرن،که بری ماله کشی؟تا کی می خوای کولی بدی؟یه کم واسه خودت ارزش بزار
...
عزیز من!شاید حرفات خیلی جاهای زندگیم صدق کنه.اما اینجا...اشتباه می کنی
...
نکنه حق داره؟نمی خوام به حماقت هام فکر کنم.می خوام اسکوتر گوش کنم و تا خونه رو ده دقیقه ای برم
...............................................................
پ.ن.:سوتفاهم نشه لطفا.مخاطب پست کسیه که تا حالا هیچ وقت به اینجا سر نزده.حالا حالا هم سر نمی زنه.خوب آخه نوشته های من همه یک جوره و حوصله شو سر می برهمن هم که احمقم
امید پاره شده
همون شب که ساعت سه و نیم شب موبایلم زنگ خورد و من صبحش بهشت زهرا بودم.و شایدم شبش
بعد از سه بار زنگ خوردن تلفن جرات کردم و گوشی رو برداشتم.چیزی نمی گفتم.حرفی نبود.چهار تا بد و بیراه و گله و فوش های محترمانه شنیدم و گردنبندم پاره شد
گوشی رو گذاشت
حال هر سه ما گرفته شده بود.فرشته کوچولو از روی زمین مهره های گردنبند من رو جمع می کرد و دنبال ره حل می گشت
آهنگ و عوض کردم
حالا که چی.غمباده گرفتید.گندیه که خودم زدم.یه تلفن که نباید بتونه شب ما رو خراب کنه.اصلا خاموشش میکنم
هر چند همه می دانستیم تلفن دیگه زنگ نمی خوره.ساعت یک ربع به چهار صبحه.و همه خوابن
بزارید براتون بخونم.پژمان!آهنگ منو میزاری
چو اسیر دام تو ام رام تو ام...ای محرم رازم
منم آن شمعی که ز شب تا به سحر در سوز و گدازم
ای فتنه بکش یا بنوازم
...
و یک ساعت بعد،همه خواب بودند
من به گردنبند پاره شده ام خیزه شده بودم و آروم آروم زمزمه می کردم
...
بی گناهم...بده پناهم...کز موی تو آشفته ترم
کن نگاهی به خاک راهی...ای ساییه لطفت به سرم
بر و بچه های دانشگاه
زنگ تفریح ها هم که با این بچه ایرانیا معرکه می گیریم اینجوری دوست صمیمیم رو هم نمی بینم.بهتر....هنوز ازش دلخورم
احسان بچه باحالیه.خوش تیپ و خوش قیافس.یه کم بچه اس و این روزا نگران امتحان ریاضی دو،چون اگه این بار-برای سومین بار- بیافته،اخراج میشه.میگه:من ریاضی نمی فهمم
خوب بگو بچه یه کم کمتر سبزی بکش،بزار مغزت کار کنه
امیر اینجا بزرگ شده و گاهی تو حرف زدن منو گیج میکنه.من ترجیح میدم باهاش آلمانی حرف بزنم تا اینکه بعد از هر جمله پنج کلمه ای فارسی مجبور باشم معنی سه تا کلمه هاش رو براش توضیح بدم.اما فارسی حرف زدنش با نمکه
شیدا تازه اومده اینجا و هنوز نمی دونه کتابخونه دانشگاه کجاست.به انگلیسی درس می خونه و خیلی سعی میکنه بگه خیلی روشن فکره
پویان رو کامبیز صدا می کنم.چون از اسم های سوسولی خیلی بدش میاد.اونم به من میگه شهلا.میگه عاشق ایران و دختر ایرونیه.اما نمی دونم چرا اشتباهی دوست دخترش ترک شده.زنگ تفریح ها من منشم لیلا اون میشه صمد.اما بیشتر ناصر ملک مطیعیه
بهنام رو هیچ وقت خندون ندیدم.همیشه اعصابش از همه خورده
لنا از ازبکستان میاد.دوتا بچه داره.شوهرش آلمانیه و بیست ساله اینجاست.اما وقتی حرف می زنه یکی باید واسه من ترجمه کنه
آیزون ترکه .اینجا بزرگ شده.همیشه می خنده و خیلی سعی می کنه با من بیشتر دوست بشه.اما هنوز عروسک به کیفش میبنده.من حرفی برای گفتن باهاش ندارم
سوزی آلمانیه.زیاد نمیشناسمش.سر کلاس ردیفای آخر میشینه وتمام وقت داره مجله مد ورق میزنه
از ژیویله چیزی ندارم که بگم جز اینکه همچنان دیر وقت میاد خونه و نمیزاره من بخوابم
چند روز پیش تو حیاط بودیم یکهو دیدم فرشته کوچولوی من داره از ناهار خوری میاد.به همزاد اعتقاد دارید؟من اعتقاد پیدا کردم
هوا گرم شده این کاپشن قرمزی دیگه کاپشنشو نمی پوشه.اما تمام طول این هفته یه تی شرت سبز تنش بود. عشق میکنه که بیاد بالای حیاط وایسه یه عینک آفتابی قدیمی بزنه و دخترارو دید بزنه...و خوب دل منو ببره