دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۵

گرمای کلافه کننده



همین کم بود تو یکی دمپایی لای انگشتی بپوشی.خیلی محکم راه می رفتی!حالا از ته حیاط که میای از خش خش دمپاییات که موقع راه رفتن می کشی زمین باید مو به تنم سیخ شه.من صدای قدم ها تو خوب می شناسم
حیف اون چشای خوشرنگ نیست پشت عینک آفتابی قایمشون میکنی؟دلم برای خاکستری نگات تنگ شده
ظهر،دمپاییاشو در آورد و کف پاهاشو گذاشت رو آسفالت داغ.یه لحظه نزدیک بود احمق بشم و برم بهش بگم:من هم با حسهای کف پاهام زندگی میکنم

هیچ نظری موجود نیست: