شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

بر و بچه های دانشگاه

کمتر از دو ماه دیگه امتحانا شروع میشه و من به جای اینکه خودم رو تو کتابخونه زندانی کنم،میام می شینم وسط حیاط.عینک آفتابی گنده رو میزنم و بهار تماشا می کنم و برای اینکه خودم رو جدی و مشغول نشون بدم جزوه ها رو ورق می زنم
زنگ تفریح ها هم که با این بچه ایرانیا معرکه می گیریم اینجوری دوست صمیمیم رو هم نمی بینم.بهتر....هنوز ازش دلخورم
احسان بچه باحالیه.خوش تیپ و خوش قیافس.یه کم بچه اس و این روزا نگران امتحان ریاضی دو،چون اگه این بار-برای سومین بار- بیافته،اخراج میشه.میگه:من ریاضی نمی فهمم
خوب بگو بچه یه کم کمتر سبزی بکش،بزار مغزت کار کنه
امیر اینجا بزرگ شده و گاهی تو حرف زدن منو گیج میکنه.من ترجیح میدم باهاش آلمانی حرف بزنم تا اینکه بعد از هر جمله پنج کلمه ای فارسی مجبور باشم معنی سه تا کلمه هاش رو براش توضیح بدم.اما فارسی حرف زدنش با نمکه
شیدا تازه اومده اینجا و هنوز نمی دونه کتابخونه دانشگاه کجاست.به انگلیسی درس می خونه و خیلی سعی میکنه بگه خیلی روشن فکره
پویان رو کامبیز صدا می کنم.چون از اسم های سوسولی خیلی بدش میاد.اونم به من میگه شهلا.میگه عاشق ایران و دختر ایرونیه.اما نمی دونم چرا اشتباهی دوست دخترش ترک شده.زنگ تفریح ها من منشم لیلا اون میشه صمد.اما بیشتر ناصر ملک مطیعیه
بهنام رو هیچ وقت خندون ندیدم.همیشه اعصابش از همه خورده
لنا از ازبکستان میاد.دوتا بچه داره.شوهرش آلمانیه و بیست ساله اینجاست.اما وقتی حرف می زنه یکی باید واسه من ترجمه کنه
آیزون ترکه .اینجا بزرگ شده.همیشه می خنده و خیلی سعی می کنه با من بیشتر دوست بشه.اما هنوز عروسک به کیفش میبنده.من حرفی برای گفتن باهاش ندارم
سوزی آلمانیه.زیاد نمیشناسمش.سر کلاس ردیفای آخر میشینه وتمام وقت داره مجله مد ورق میزنه
از ژیویله چیزی ندارم که بگم جز اینکه همچنان دیر وقت میاد خونه و نمیزاره من بخوابم
چند روز پیش تو حیاط بودیم یکهو دیدم فرشته کوچولوی من داره از ناهار خوری میاد.به همزاد اعتقاد دارید؟من اعتقاد پیدا کردم
هوا گرم شده این کاپشن قرمزی دیگه کاپشنشو نمی پوشه.اما تمام طول این هفته یه تی شرت سبز تنش بود. عشق میکنه که بیاد بالای حیاط وایسه یه عینک آفتابی قدیمی بزنه و دخترارو دید بزنه...و خوب دل منو ببره

هیچ نظری موجود نیست: