شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

اسباب کشی


از وقتی اومدم اینجا این هفتمین اسباب کشیمه.اسباب کشی هام هم همش پره از خاطره های تنهاییام که با این یه وجب قدم این اسباب ها رو این ور اون ور می کشیدم.البته تو هر اسباب کشی کسانی هم بودند که واقعا با دوستی های بی توقع شون کمکم کردند.مژگان و بابک و اصلان و خوان تو برلین.و احسان و عمو مسعودم تو بخوم.و این اسباب کشی آخری وسط زمستون که مامان هم بود.اینبار هم کمتر از همیشه،اما هنوز یه دوستهای نصفه نیمه ای هستند که قول کمک کردن دادن.حالا کی پیداشون میشه،خدا میدونه
دو روزه دارم وسایلامو از ته کمد ها و قفسه ها می کشم بیرون و می چپونم تو این کارتن ها و چمدانها
یاد چند ماه پیش افتادم که نیلوفر به خاطر اسباب کشیش گم شده بود.چقدر دلم می خواست پیشش بودم و با هم جعبه می بستیم و گل می کشیدیم
.............
در حاشیه
از تو جیب یه چمدون کلی مجله باربی کشیدم بیرون و یه کیف پول قدیمی با لگو نقشه قدیمی که دگمه ش افتاده.و تو جیبش یه کارت بیمه،یه کارت واکسیناسیون ،یه کارت تلفن پنج مارکی، و دو تا کارت ویزیت دکتر عسکری بود. دو تا صد تومانی و یک دویست تومانی کهنه.چقدر دلم برای سادگی هات تنگ شده آرزوی گلم.ای کاش بودی.گاهی بد جور بوی خواهری تو زندگیم کم میشه
از ته یه چمدان دیگه یه کیف چرم قهوه ای و یه دست گرم کن میاد بیرون و منو میبره وسط روز های سرد دسامبر که با مامان لای دکه های بازار کریسمس قدم می زدیم.بوی سوسیس و شراب داغ. و نرمی دست کش های مامان.و لپ های ناز گل انداختش
و رادیو موجی سونی و بابا که دنبال موج رادیو آمریکا می گشت.و بوی قلیان و خر خر رادیو
من اینجا لای این کارتن ها چی کار می کنم؟دنبال چی می گردم؟این کارتن های سنگین رو تنهایی بلند میکنم و این ور اون ور می کشم که بگم چی؟بگم من خیلی قویم؟خیلی پوستم کلفته؟این منم!همه ببینید چقدر قویم!من می تونم
درد هاشو هم همش میندازم گردن روزگار و می خونم

خسته شدم از بد این سرگذشت
غم نمی خوام اشک من از حد گذشت

هیچ نظری موجود نیست: