شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

امید پاره شده


دیروز که داشتم یه کم وسایلم رو برای اسباب کشی جمع و جور می کردم از ته جعبه خرت و پرتام یه گردن بند با مهره های سبز کشیدم بیرون و پرتاب شدم وسط روزهای دو ما پیش
همون شب که ساعت سه و نیم شب موبایلم زنگ خورد و من صبحش بهشت زهرا بودم.و شایدم شبش
بعد از سه بار زنگ خوردن تلفن جرات کردم و گوشی رو برداشتم.چیزی نمی گفتم.حرفی نبود.چهار تا بد و بیراه و گله و فوش های محترمانه شنیدم و گردنبندم پاره شد
گوشی رو گذاشت
حال هر سه ما گرفته شده بود.فرشته کوچولو از روی زمین مهره های گردنبند من رو جمع می کرد و دنبال ره حل می گشت
آهنگ و عوض کردم
حالا که چی.غمباده گرفتید.گندیه که خودم زدم.یه تلفن که نباید بتونه شب ما رو خراب کنه.اصلا خاموشش میکنم
هر چند همه می دانستیم تلفن دیگه زنگ نمی خوره.ساعت یک ربع به چهار صبحه.و همه خوابن
بزارید براتون بخونم.پژمان!آهنگ منو میزاری

چو اسیر دام تو ام رام تو ام...ای محرم رازم
منم آن شمعی که ز شب تا به سحر در سوز و گدازم
ای فتنه بکش یا بنوازم
...
و یک ساعت بعد،همه خواب بودند
من به گردنبند پاره شده ام خیزه شده بودم و آروم آروم زمزمه می کردم
...
بی گناهم...بده پناهم...کز موی تو آشفته ترم
کن نگاهی به خاک راهی...ای ساییه لطفت به سرم


هیچ نظری موجود نیست: