جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

یادت به خیر،بازیهای کودکانه


یادش به خیر!بازی ...بازی...بازی
از بچگی تا بچگی بازی
از آن روزها... حکم و دوچرخه سواری ویلای شمال گرفته تا این چند روز پیش ها...ماشین بازی،وبلاگ بازی
همبازی من،مثل خودم عاشق بازی بود.با این تفاوت که من بازیهای هیجان دار و ترسناک دوست دارم و اون بازی های آروم
از اون روز ها خیلی دور شدیم.از این چند روز پیش هم خیلی زود،خیلی دور می شیم
هم بازی من بزرگ شده.حوصله شیطنت ها و بالا و پایین پریدن های من رو نداره
من کی می خوام بزرگ شم؟اصلا می خوام؟اصلا تو چرا بزرگ شدی که من تنها بمونم؟نگفتی لای این نوشته های وبلاگ نویسها دلم هوای نوشته های مبهمت رو می کنه؟فکر نکردی اگه بری من دیگه با کی بازی کنم
اگر می دونستم رفیق نیمه راهی،از همون بچگی باهات دوست نمی شدم
اصلا باهات بازی نمی کردم.از اسباب بازی هایم هم بهت نمی دادم
راستی حالا که بزرگ شدی،چرا قاطی کردی؟شایدم اول قاطی کردی بعد بزرگ شدی
خلاصه که من با همبازیی که بد اخلاقه و حوصله بازی نداره بازی نمی کنم.برو ته صف!مثل آدرس بلاگت که رفته ته لیست وبلاگ هایی که می خونم
هر وقت اخلاقت خوب شد،اخمهای بی دلیلت رو باز کردی و باز خندیدی و گذاشتی ما هم بخندیم،باز بیا سر صف.همون جا که نیلوفر وایساده.همون نیلوفری که وقتی نوشته هاشو برات می نوشتم می گفتی:آزاده ننویس!یه جوری می شم.حالم گرفته میشه
من برای اینکه حالت گرفته نشه خودم تنهایی می خوندم.تنهایی براش نگران می شدم.تنهایی از خوشحالیش خوشحال می شدم
راستی چرا همان روز نفهمیدم رفیق نیمه راهی؟چرا من انقدر ساده م؟چرا نفهمیدم که با من دوست شدی فقط به خاطر... نکنه وقتی می گفتم:"یادت میاد بچه بودیم...." الکی می خندیدی و می گفتی"آره...یادش به خیر!"من چقدر ساده بودم
من احمق هنوز دلم برای ساده کودکانه ات تنگه و دنبال یار می گردم که حکم بازی کنم
..........
پ.ن:هر وقت خواستید این جور دوستاتون رو بشناسید وبلاگشون رو بخونید.تا وقتی می تونید بخندونیدشون حالشون خوبه و وبلاگشون تند تند آپ می شه.بعد که اخمو و بد اخلاق میشن و شما رو از زندگیشون میندازن بیرون وبلاگشون کم پست میشه.و اونی که گاه گاهی هم می نویسند تمام سعی شان را می کنند که از نوشته شان اینطور برداشت شود که حالشان بدون شما خیلی هم خوب است و اصلا راجع به شما فکر نمی کنند و نمی نویسند

هیچ نظری موجود نیست: