یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

آخرین شب نشینی های خانه قدیمی


راست یه پیرزن تنها،چپ یه پیرزن تنها

دیوار بین بالکن های دو همسایه رو به روی من فقط باعث شده رنگ شمعدانی های جلو پنجره شان متفاوت باشد
حتی شاید تا امروز همدیگر را ندیده باشند.زندگی شان از بالکن من دیدنی تره.اینجایی ها خیلی دیوار دوست دارند.همیشه دقیق مشخص می کنند که کجا تا کجا مال آنهاست.و تنها چشمهای همسایه هاست که اجازه عبور از این دیوارهای کوتاه را دارداما از همه این دیوار کشی ها که بگذریم،همسایه من پیر مرد هفتاد ساله مهربانیست که من رو گاه گاهی به صرف چای دعوت می کند.و با اینکه هیچ شبیه پدربزرگ های من نیست،من دوست دارم یک بار هم که شده "بابایی" صداش کنم.ساعتها با هم می نشینیم.تو قوری و استکانهای پنجاه ساله اش چای اعلای انگلیسی می نوشیم.و از الیزابت و پانکها صحبت می کنیم.و گاهی از سیاست.و گاهی غیبت همسایه ها رو می کنیم.و عکسهای قدیمی شهر دوسلدرف که بسته بسته از ته کمد بیرون کشیده میشن.و من خودم رو تو عکس ها با لباسهای هفتاد سال پیش تصور می کنم.با سبدی در دست لای بازار محلی-که سالهاست نیست-تخم مرغ و نان محلی می خرم.و عاشق پسری می شوم که اسب کالسکه مردی سر شناسی را قشو می کند و کیسه های سیب زمینی را جا به جا می کند

هیچ نظری موجود نیست: