سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

تب


تب که داری انگار سقف تا جلو دماغت پایین میاید.پتو به سنگینی بتون می شود.گاهی سرت کف اتاق روی زمین است.گاهی سر هر ده انگشت دستت سوزن فرو می کنند و گاهی از نوگ انگشت های پات بنفشه یرویه.گاه گاهی صدای زنگی می شنوی.تلفن است یا زنگ در،زیاد مهم نیست.سعی می کنی بخوابی و فقط برای خوردن قرص ها بیدار شوی.چون شنیده ایم اگر خوب بخوابیم،زودتر خوب می شویم.حتما خواب که هستی زلزله ای هم میاید.چون بیدار که شدی هیچ چیز سر جایش نیست.فصل ها را گم می کنی.شنیده ای که آخر بهار است اما دلت شومینه هیزم سوز می خواهد.کتابهای روی میز کنار تخت،مثل آجرها روی هم چیده شده اند.وقت داری،به اندازه همه ساعتهای دنیا که به هر چیز می خواهی فکر کنی.از عشق های ممنوع گرفته تا دستور پخت لوبیا پلو با سالاد شیرازی.به تولدت که نزدیک است.به کسانی که می دانی فراموش می کنند تولدت را تبریک بگویند.وباران که با خشم می کوبد به تنها پنجره اتاق. راستی باران از کدام طرف پنجره اینطور بی امان می بارد؟راستی چند روز است که خوابیدم؟چند روز است که دانشگاه نرفته ام؟پس کجا هستند این بچه هایی که اگه دو تا زنگ تفریح پشت سر هم خبری ازت نشود،زنگ تفریح سوم تیکه میاندازند که حتما با کاپشن قرمزی رفتی هوا خوری.کنترل رادیو کجاست؟امروز چند شنبه است؟پانسمان پایم را باید عوض کنم.با من والس می رقصی؟من خوب می رقصم...خوب می رقصم.تا صبح با تو می رقصم تا هر دو پاهام تاول بزنه.بیا باهم برقصیم
....................................................................................
پ.ن .:تمام این چند روز قشنگ ترین تکیه آسمان را دوخته بودند جلو پنجره اتاق من.بازی ابر و نور

هیچ نظری موجود نیست: