شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۵

بی دلیل


امروز رفته بودم خرید مواد غذایی.موقع حساب کردن دم صندوق،خانمی به همه مشتری ها یک شاخه گل رز می داد.اول فکر کردم تبلیغ است.اما هر چی نگاه کردم ندیدم اون خانم چیز دیگری هم همراه گل به مشتری ها بدهد.مثل کاغذی...عطری...کاندومی...شکلاتی...اما خوب پس چرا اونجا ایستاده بود و به همه گل میداد؟گفتم حتما از پرسنال فروشگاه و این گل ها تبلیغیست برای فروشگاه.اما شک داشتم چون همه پرسنال لباس مخصوص تنشان بود و اسمشان با آرم فروشگاه روی لباسشان نوشته شده بود
کنجکاوی مثل همیشه انگولکم می کرد.دم صندوق از خانم صندوقدار پرسیدم: این گلها تبلیغ مغازه است
نه!این خانم از ما نیست.از صبح اینجا بین مردم گل پخش می کنه-
گیج شده بودم.آخه مگه میشه؟تو آلمان؟آلمانی ها که از یک سنت نمی گذرند؟وسایلم را جمع کردم اما از فروشگاه بیرون نیامدم.همینطور به خانمی که با لبخند قشنگ روی صورتش ،به مردم گل می داد نگاه می کردم.و مردم.که اول گل را با تعجب می گرفتند و اول فکر می کردند حالا باید حرف های تکراری تبلیغاتی را گوش کنند.ولی بعد که می فهمیدند اون خانم چیزی جز اون لبخند قشنگش برای بخشیدن نداره ،لبخند می زدند،تشکر می کردند و می رفتند.و اون خانم می گفت:روز خوبی داشته باشید
کلافه شده بودم.معنی این کار رو نمی فهمیدم.رفتم جلو و پرسیدم:این گل ها برای چیه
گل دادن دلیل خاصی می خواد؟-
اووووم!خوب...تبلیغی...یاد روز/شخص خاصی...-
خوب حالا که شما حتما دلیل خاصی می خواهی،باشه!چون امروز شنبه اس-
خوب شنبه باشه.امروز چه خبره مگه؟-
هیچی!امروز یک شنبه عادیه و الان هم ساعت یازده صبحه-
خانم محترم!شما دقیقا منظور من رو می فهمید.و خوب می دانید که-
من منظور شما رو نمی فهمم .می شه کمی ساده تر/عامیانه تر توضیح بدید
امروز شنبه اس و الان هم ساعت یازده صبحه, ساده نیست؟-
دلم می خواست از دستش سرم رو بکوبم به دیوار.از صورتم فهمید که کلافه شده ام.و دست بردار هم نیستم.گفت
لبخند بزن-
شما من رو گیج و عصبانی کردید.چه جوری لبخند بزنم-
بی خود عصبانی شدی.بخند!خیلی راحته.بخند-
لبخند زدم
زندگی به همین سادگیست.الکی سختش نکن!الکی به دنبال بررسی کردن-
و دلیل های خاص نگرد.زندگی رو بپذیر .همینطور ساده که هست
گل دادان را انتخاب کردم ،چون کسی که گل می گیرد حس میکنه"مورد توجه (ه)/دوست داشته میشه".به دلیل این احساس قشنگ لبخند می زنه.چرا وقتی می تونیم به این راحتی یکی از حس های خوب زندگی/زنده بودن رو در کسی بیدار کنیم،ای کار رو نمی کنیم
کم آورده بودم.به خاطر سوالهای مسخره ام خجالت می کشیدم.حرفی هم نداشتم.دست کردم تو ساک خریدم.یک سیب سبز در آوردم و دادم به خانمه
ازم گرفت و لبخند زد.بی حرفی به طرف در فروشگاه رفتم.از در که داشتم خارج می شدم برگشتم به خانمه نگاه کردم که سیب می خورد،لبخند می زد و گل پخش می کرد
یاد شعر"ساده رنگ" سهراب افتادم.بلند صدا کردم:خانم!خانم محترم
رو به من کرد
بلند گفتم
زندگاني سيبي است، گاز بايد زد با پوست-
دقیقا-
روز خوبی داشته باشید-

هیچ نظری موجود نیست: