جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

دوستی های ریشه دار


اینکه چه مدت است با هم دوستیم،یا چه مدت با هم بودیم،یا چه مدت است از هم دوریم،یا اینکه کسانی خواستند دوستی ما کمرنگ شود،یا اینکه ما چقدر همدیگر را می شاسیم یا چقدر شبیه هم نیستیم،مهم نیست
مهم اینه که برای هم وقت گذاشتیم.با هم نوشیدیم،خندیدیم،غیبت کردیم،قدم زدیم
دلم برای صدای زنگ ساعت مبایلت که تو اون صبح های سرد و تاریک زمستان هر پنج دقیقه یکبار زنگ می خورد تنگ شده.دلم برای دوستی بی توقع و بدون حساب کتابمان تنگ شده.دلم برای اتاق کوچک و پله های تختت تنگ شده.برای موزیک هات،اینکه هر موزیکی می خواستم داشتی.دلم برای هوای برلین تنگ شده.برای دقیقه های خودمانی مان
فاصله ها و زمینی ها هیچ وقت نمی توانند شادی های ما را بدزدند
صدای تو و تلفن های مکررت من را به خاطره های خوشرنگ برلین نزدیک می کنن
د
مرسی که هستی دوست خوب من

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵

این نور را درست دیده ام



بی تو نه بوی خاک نجاتم می داد،نه شمردن ستاره ها تسکینم.چرا صدایم کردی؟چرا
......
نمی خوام ببینم کسی فکرو ذهن زیباتو آشفته کنه.خوب بخور!خوب بپوش!خوب بخواب!روزی که از تو جداشم ،روز مرگ خنده هامه
......
این روزا اگه اس ام اس های جادوگری که تنها تو جنگل زندگی میکنه،نبود فکر می کردم موبایلم خرابه

زرشکی


کارتهایی که ازش یادگاری دارم رو زدم به دیوار.همه زرشکی اند.واقعا رنگ زرشکی را دوست دارد.و این کارتها چقدر شبیه اتاق منند.دقیقا همرنگ رو تختی،رو مبلی،پرده ها،شمع های تو جا شمعی،رومیزی کنار تخت،گلیم وسط اتاق،کوسن های روی تخت،جعبه رنگهام

تابستان بهاری ما





روز آخر بهار است و هوا اینجا مثل اول بهار ایران شده و من برای هم صدایی با پرستوها دوباره گل می کارم.پارسال این موقع من تو بالکن کوچکم شمعدانی می کاشتم و کریستف تو آشپزخانه شام می پخت.امسال من گلهایی که اسمشون رو نمی دونم رو تو گلدانهایی که قرار است روی نرده جلو پنجره اتاق جدیدم نصب شوند می کاشتم و مامان قربون صدقه دستهای تپل و کوچکم می رفت.سال دیگه قراراست با هم گل بکاریم.و گلهای من حتما به گلهای مامان حسادت می کنند.گلها خوب دستهای سبز را می شناسند و دوست دارند با دستهایی سبز کاشته شوند.مامان از خاک خیلی دور شده اما دستهایش هنوز سبزند.این را گلها خوب می دانند.خودشان به من گفتند
گلهای امسال را به اندازه پارسالی ها دوست ندارم.شاید چون هنوز همدیگر را خوب نمی شناسیم.باید برای هم وقت بگذاریم و با هم آشنا شیم
شمعدانیی که از گلهای پارسال نجات دادم را کاشتم کنار گلهای جدید و چه زود با هم دوست شدند.روز بعدش سه تا گل داد.سر حال است و مغرور.از همه قد بلند تر و خوشرنگتر است.سرش را بالا گرفته و از گوشه چشم به بقیه گلها نگاه می کند.انگار اینجا خانه اش است.برتری خودش را به تازه وارد ها حس می کند.میداند که نازش خیلی خریدار دارد
بوی خاک می آید.بوی حیاط خانه شهید عراقی.بوی شاتوت.و پا برهنه راه رفتن های ما زیر درخت پیر حیاط.که روزگار کمی کمرش را خم کرده بود و اون از این خمیدگی خوشحال بود.چون به ما که کوتاه قد بودیم نزدیک تر شده بود و سایه خنک و قرمز توت هایش را راحت تر می بخشید
بوی مامان جان که حیاط را با وسواس خواص خودش میشست و آب پاشی میکرد.حتی دیوار های داغ را.از دیوار ها که پوشیده از پیچک بودند بخار بلند می شد.انگار تنشان که از گرمای ظهر داغ تابستان میسوخت،نفس گرمی می کشید.و ذوق و شوق کودکانه ما برای آب کردن استخر.و خوابیدن روی آب یخ استخر و صدای کارخانه پشت خانه که تو اون ظهر داغ تابستان،قشنگ ترین موسیقی دنیا بود.وهندانه خنک وشیرین که عصر توی تراس قاچ می شد
اینجا تا امروز اون همه سبزی خلاصه شده بود تو بالکن دومتر در نیم متر من و از حالا به بعد خلاصه تر می شود به نرده جلو پنجره اتاق
اینجا زندگی ابعاد دیگری دارد.باید پذیرفت

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

آرزوهای من مالیخولیایی


دست یافتنی ترین آرزوم خریدن یه پرشس.و دورترینش کندن کله همه بلبل های خوش صدای دنیا
دلم می خواد بگم:خفه شو بابا.این قیمت حماقتمه که پرداختم.قهوتو بخورو برو گم شو
اما می گم:فدای پاهات بشم که تاول زده.صبر می کنم
د .. حقمه دیگه

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

ته دنیا




بعد از دو ساعت دوچرخه سواری تو یه جاده ای در امتداد راین که به نظر میاد کنار این آب به طرف آخر دنیا داری حرکت می کنی و از همه آبادی های دنیا داری دور می شی،می رسی به دو تا کافه قدیمی.جایزه ات هم یه قهوه است با این آسمون سرخ
پ.ن.:موبایل دوربین دار هم بد چیزی نیستا

گاهی خفت پسند می شوم

بنده خدا،مرد گنده،تا ساعت سه صبح خودشو جر داد که بفهمم دوستم داره.و بعد باز کلی فک زد که بفهمه کجای زندگی منه و به قول خودش لیمیتش چقدره
روز بعدش ساعت سه نصفه شب می شینم تو قارقارک این جوجه.خودمو جر میدم که دوست دارم باهاش باشم.بعدش یک ساعت فک می زنم که بفهمم کجای زندگیشم و به قول یه بنده خدایی:لیمیتم چقدره

بگذار پاهایم سبز شوند


درسته که خردادی ها برای شاد بودن به دوستانشان و جمع احتیاج دارند.اما دوست بازی زیادی آدم رو از همه چیز میندازه.سه هفته تا امتحانها مانده و من هنوز شروع به درس خواندن نکردم.حتی برای بعضی از درسها نمی دانم باید از چه جزوه یا کتابی بخوانم.این ترم هم همه کار کردم جز درس خواندن.اسباب کشی هنوز تمام نشده و این آخر هفته به جای خر زدن باید خانه قدیمی را نقاشی کنم.هوا گرم شده و من شنا نمی کنم.عوضش انگشت پاهای همه پسر های دانشگاه رو از بر شدم.پای مردانه را دوست دارم.و احتمالا اگر یک روزی این درس تمام شود من طراح صندل مردانه می شوم
کاپشن قرمزی لاغره و دمپاییه لای انگشتی می پوشه.من بیشتر از همه پاهای اون رو از بر شدم.با همه زاویه ها و انحناهاش.اینکه شصت پاش بلند تر از بقیه انگشتاش است.قد بلند است و دست و پای کشیده دارد.می شد حدس زد که انگشتهای پایش هم کشیده باشد.عینک آفتابی می زند.شاید خیال می کند اینطور نمی شناسمش.حتما نگران من است که هربار می بینمش تا چند ساعت غصه نداشتنش را می خورم.من هم نگاه سمجم را پشت شیشه های سیاه عینک آفتابیم قایم می کنم که اون اذیت نشه.هر دو به فکر همیم
گاهی صندل هایش را در میاورد و انگشتهای پایش را لای چمن ها می کند.فهم طراوت زمین از شخصیتش بعید به نظر می رسد.گاهی آرزو های طلایی توی سرم تاب می خورند.مثلا اینکه:کاش انگشتهای پای من،چمن فضای سبز پشت سالن غذاخوری بودند
بستنی دوست دارد.شاید چون مثل خودش سرد و شیرین است. خوردنی می شود وقتی چند تکه مو جلو پیشانی اش میریزد.شکل سالاد تازه هاوایی است با تکه های آناناس خنک.بر خلاف دوستش که زشت و بد ترکیب است.دوستش شکل آش رشته است.ته مانده غذای هفته پیش.شاید کمی بهتر باشد.اما از چشه من که کمی-فقط کمی- حسود هستم،اینطور به نظر می رسد
آفتاب بدی است.پشت گردن و سر شانه ها را بد می سوزاند.البته بازوهای مردانه ورزیده وقتی سرخ/برنزه می شوند،من را شیطان می کنند.چشم های من این روزها روی زمین می دوند.سر به زیر و خانم شده ام
پاهای دختر ها احمقانه معصوم اند.گاهی دلم برایشان می سوزد.بعضی ها خیلی راحت به دست آوردنی هستند و بعضی همیشه نگران وزنشانند
کف پاهام خنک شیشه سالن غذاخوری را می خواهد.یا خیس چمن های حیاط پشتی.همان جا که صبح کاپشن قرمزی پا گذاشته بود.شاید اینطوری پاهایم سبز شوند.صندل های جدیدم را دوست دارم.طرح رومی دارند .با این صندلها پاهای من تا برهنه شدن فقط یک سگک فاصله دارند
...........................................................................
پ.ن.:تا وقتی با رویاهایم-هر چند دست نیافتنی- زندگی می کنم،زندگی خوشرنگ است.امتحانها پشت همین هفته ها هستند و من پا تماشا می کنم و وسط رویاهای خوشمزه ام پرواز می کنم.تا وقتی تو وسعت کهکشانی رویاهایم معلقم،حالم خوش است.اما همین که فاصله خودم را تا این دنیای بی وزنی-که اندازه فاصله میز من تا میز اون توسالن غذا خوری است-می بینم،بد حال می شوم.مریض می شوم.چیزی مثل گرمازدگی.روده هایم به هم می پیچد.سرم سنگین می شود.دلم آب طالبی خنک می خواهد.و آهنگ های خودم را.شاید ناله تاری یا آهنگی از التن جان.که باز هم دنیا خلاصه شود به پاهای من و پاهای اون

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۵

برای نیلوفر که نا حق کتک می خورد


یه شب ماه میاد عزیزم
.......................................................................................
این نقاشیم برای تو که برام خیلی عزیزی

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

دوست من!زود بیا


دو ساعت پا زدن
یک طرف دشت بکر،یک طرف راین
کافه قدیمی آلمانی دم راین
یک گلاس شراب قرمز و تماشای سرخ غروب
و من تو دلم بلند بلند صدا میزدم:ناهید!ناهید!زود بیا.اینجا خیلی کمی

برای تو که دلتنگ خنده گمشده منی


دير زمانی است روی شاخه اين بيد
مرغی بنشسته كو به رنگ معماست
نيست هم آهنگ او صدايی، رنگی
چون من در اين ديار، تنها، تنهاست
گرچه درونش هميشه پر زهياهوست
مانده بر اين پرده ليك صورت خاموش
روزی اگر بشكند سكوت پر از حرف
بام و در اين سرای می‌رود از هوش
راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدايی گوياست
می‌گذرد لحظه‌ها به چشمش بيدار
پيكر او ليك سايه – روشن رؤياست
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگی دور مانده: موج سرابی
سايه‌اش افسرده بر درازی ديوار
پرده ديوار و سايه: پرده خوابی
خيره نگاهش به طرح خيالی
آنچه در آن چشم‌هاست نقش هوس نيست
دارد خاموشی اش چون با من پيوند
چشم نهانش به راه صحبت كس نيست
ره به دورن می‌برد حمايت اين مرغ
آنچه نيايد به دل، خيال فريب است
دارد با شهرهای گمشده پيوند
مرغ معما در اين ديار غريب است

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۵

هنوز کسی هست


چه اهمیت دارد اگر گاهی با معرفت ها بی معرفت می شوند.چه اهمت دارد اگر گاهی این مردم فقط ادعا می کنند.اینکه گاهی مجبوری کیسه ای پر از بی حرمتی را به دوش بکشی و حرفی برای گفتن نداشته باشی.بالاخره شنیدن دروغ برایت عادی می شود.اینکه می شنوی و باید طوری رفتار کنی انگار که نشنیدی.ببینی و سرت را به نشانه تایید تکان دهی.چه اهمیت دارد که این بلبل خوش صدا یک روز چه چه می زنند و فردا از صحنه روزگار محو می شوند
مورد عشق کسی قرار گرفتن آدم را قوی ی کند و عشق ورزیدن آدم را شجاع.چه اهمیتی دارد اگر فرصتی برای شجاع تر شدن به تو داده نمی شود
چه اهمیت دارد اگر موزیک تو مغزت می کوبد و با کسانی می رقصی که بینتان دنیا فاصله است و تنها چیزی که شما را بهم وصل می کند نیمکت های سالن دوهزار است.کسان که دوستشان نداری و حرکت بدنشان برایت موزون نیست.چه اهمیت دارد اگر موقع رقص قدمهاتان هماهنگ نباشد.چه اهمت دارد اگر گاهی اصلا دیده نشی
هنوز هوا به اندازه نفس کشیدن تو هست.هنوز هوا خوب است.هنوز پشت سالن غذا خوری چند تا نیمکت زیر نور ماه خالیست.هنوز چند تا سیگار هست که به خاطر تنهایی تو می سوزند.و هنوز کسی هست که با این موزیک مسخره دیوانه نشود.هنوز کسی هست که وقت داشته باشد.هنوز کسی هست که جرات کند پا برهنه وارد تنهایی تو شود و جسارت کند وبرایت آواز عاشقانه بخواند.هنوز کسی هست که می گوید:"دوست دارم مثل گل من بخندی و من عاشق لبخندت شوم.من از بوی زن، لذت می برم.من از لطافت زن سبز میشوم".واین صدا شبیه صدای هیچ بلبلی نیست
هنوز کسانی هستند که با وجود اینکه حواسشان خوب به زندگی شان است فراموش نکرده اند که زندگی خیلی خالی می شود اگر فقط آنجا باشند ،فقط از آن طرف بروند یا فقط به آن بقطه نگاه کنند.هنوز کسی هست که می داند هر چه هست همین جاست.ما اینجاییم.من اینجام.و تو هم
من را ببین و خودت را به من نشان بده.از من تشر کن به خاطر وقتم،که بخشیدمش به دوستی مان.نه به خاطر شرابی که با تو ننوشیدم و رقصی که با تو نکردم
از من تشکر کن چون یک فرشته زمینی هستم و هنوز دنبال چیزهایی هستم جدا از دنیای غریب اینجایی ها
من را به مهمانی آدم حسابی ها ببر.من وقت دارم.برای نوشیدن یک قهوه و یک قهوه دیگر.من همه وقتهای دنیا را دارم.من به اندازه همه این دنیا حوصله دارم.با من حرف بزن.از من تعریف نکن.گوشم پراست از این چه چه زدن های تکراری.حرفی را نزن،فقط چون همه می زنند.کاری را نکن،فقط چون همه می کنند.از خودت بگو.از زنی که دوستش داری و می دانی که دوستت دارد
قصه زمین خوردن های من در سرازیری ها و سر بالایی های کوچه پس کوچه های زندگی شنیدن ندارد.سر زانو ها و کف دست هایم را ببین.و همین بس
اصلا چیزی نگو.بگذار همینطور ساکت کنارت بنشینم و خوشحال باشم که هنوز کسی هست

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

گزارش کامل06.06.06


دو ساعتی مانده بود که یک سال بزرگ تر شوم.تحمل سکوت خانه را نداشتم.نمی خواستم/نمی تونستم خونه بمونم.لباس عوض کردم و راه افتادم به طرف تنها جای دوسلدرف که می دانم همیشه آنجا خوش آمد هستم
قاسم ته مغازه نشسته بود و چای سرما خوردگی با لیمو ترش می نوشید.مریض حال بود و میشد حدس زد که با خانمش هم دعوا کرده.اما مثل همیشه لبخند می زد.چند دقیقه بعد غلام-برادرش-هم رسید.رو صندلیم ساکت نشسته بودم وفکر می کردم که چقدر بد بخت شدم که امشب اینجا هستم.غلام شروع کرد به مسخره بازی و از خاطرات ایران تعریف می کرد
از زمان انقلاب که تو بلندگو اعلام می کردند :هواییه!نترسید.برید جلو.هواییه!و آن طرف خیابان مردی که روده هاش رو دست گرفته بود فریاد می زد که:مادر قهوه!اگه هواییه پس این چیه
و پسری که یکبار تو استخر شرکت نفت تو استخری که هنوز پر از آب نبود شیرجه زد و آب پر از خون شد
و اینکه سوری خانم آن روز بعد از استخر دوش گرفتنش خیلی طول کشید.حتما واجبی گذاشته بوده و داشته کیسه می کشیده
دیگه صدام در اومد:بابا حالم ر از زندگی بهم زدی.نمی خوام بزرگ بشم.این چیزا چیه تعریف می کنی.دوستی،صفا،محبت...چند دقیقه دیگه تولدمه هاااا
می خندیدم اما دلم از بد بختی و بی کسی خودم خون بود
ساعت پنج دقیقه به دوازده قاسم بطری شامپاینی آورد،چند تا شمع روشن کرد و موزیک ایرانی گذاشت.موبایلم رو نگاه کردم که ساعت رو ببینم.قاسم گفت:الان صد نفر بهت زنگ می زنند
خندیدم و گفتم:اگه تلفن من صدایی داد اسمم رو عوض می کنم
ساعت دوازده که در شامپاین پرید،از جیب کت من صدای اس ام اس نوکیا اومد.باورم نمی شد.سوت می زدند و برام دنبال اسم می گشتند
مطمعن بودم که فرشته کوچولوم منو یادش نیست.بچه ها این موقع شب خوابند.کیارش هم که قهره و سعی می کنه که یادم نباشه،تازه از این کارها هم نمی کنه.دوست عادی بودن که این حرفها رو نداره.افشین هم موبایلم رو نداره.ناجی هم مدتهاست تلفنم رو نداره.اسلان هم اهل این شیطنت ها نیست.احسان حتما فردا زنگ می زنه چون فکر می کنه سرم شلوغه و امشب رو با نیمه گم شدم جشن می گیرم.نوا انقدر گیج هست که با یکبار گفتن تاریخ تولدم یادش نمونده باشه.پویان هم شمارمو نداره و اگه داشت هم از این کارها نمی کنه که پررو نشم.امیر هم بااینکه خیلی آلمانیه اما از این معرفتها نداره.احسان هم که حتما توپ کشیده و یه جا افتاده.مغزش کار نمی کنه که بخواد تاریخ تولد و ساعت دوازده یادش بمونه.ابلفضل هم شمارمو نداره.فکرم به جایی نمی رسید.می خونمش
شیدا: هی!تولدت مبارک .صد سال زنده و شاد باشی
گلاس ها رو بهم زدیم و به سلامتی من نوشیدیم.ساعت دو شب قاسم منو رسوند خونه.بهش شربت سرما خوردگی دادم.رفت.کمی مست بودم و بد حال.انگار همه غصه های دنیا توی خونم جمع شده بودند.خواستم کتاب بخونم،نمی تونستم.با اون حال بد خوابیدم
صبح امیدوار بودم تا ظهر بخوابم که زود بگذره.اما ساعت نه بیدار شدم.گفتم میرم خرید پرده و کاغذ نقاشی که هر کدامشان یک سر دنیاست.اینطوری خسته می شم و شب فکر الکی نمی کنم
شیدا گفته بود شب برم پیشش.براش اس ام اس زدم که خرید دارم،طول می کشه و نمی تونم بیام.حالم خیلی بدتر از این بود که تا گلادباخ برم.تا ساعت شش خیلی ها زنگ زدند اما من حالم بد تر می شد وقتی میدیدم روز داره تموم می شه و همه زنگ میزنند جز اونی که از دیشب منتظرشم.دلم نمی خواست نداشتنش رو باور کنم و هر چی ساعت می گذشت حال من بدتر می شد. دلم میخواست این روز لعنتی زودتر تموم بشه و فردا بیاد.فردایی که روز خاصی نیست.زمان می گذشت و من توی مغازه ها چرخ می زدم و وقت و انرژی حروم می کردم و حالم بد تر و بد تر می شد.احساس تنها بودن داشت خفم می کرد
ساعت شش امیر زنگ زد و شروع کرد باهام دعوا کردن،که چرا نمیری پیش شیدا.تعجب کردم.آخه به این چه که من میرم پیش شیدا یا نه
گیر داده بود که باید برم.بعد از ده دقیقه چونه زدن باهام که دید حریفم نمیشه،گفت قرار بوده بچه ها خونه شیدا جمع بشن و برام کیک تولد بگیرند و سورپرایزم کنند.و گفت حالا که نمی خوام خوب پس هیچی.من هم میرم کنسرت التن جان
خشکم زده بود.این همه دنیا و دوستام با من خوب بودند و دوستم داشتند و من چشمامو بسته بودم و سرم رو فشار میدادم به دیوار.پشت کردم به این همه خوشبختیی که دارم و غصه می خورم برای اون تکه ای که ندارم.لیوان آب پر پر بود.فقط لبریز نبود و من احمق نیمه خالی لیوان و نگاه می کردم
یاد حرف های چند شب پیش مامان افتادم:اگه دنبال خوشبختی ابدی هستی،خیال باطل می کنی
مثل اینکه از ترس اینکه کریستف عاشقت بشه و تو چون دوستش نداری رابطه تان خراب شود و تو مجبور ب از دست دادن دوست خوبی باشی
برای فرشته ات هم زمان محدودی برای خوشبختی داری.زمان می گذرد و هر دو تغییر می کنید.با هم باشید و عشق بورزید،چون زمان می گذرد.ولی مستقل از هم باشید چون جدایی اجتناب ناپذیر است.عشق درست و انتخاب درست وقتی معلوم میشود که هر دو طرف مجال شکوفا شدن داشته باشند.هر کس در عشق بخواهد دیگری را تغییر بدهد در عشق تقلب کرده و کسی که بخواهد خودش را برای داشتن دیگری تغییر بدهد،باز هم متقلب است
حرف های مامان مثل همیشه ساده است و واقعی.بی رودرواسی گفت که عشق بازی بدون "تا"وجود نداره
ومن تو ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و تو شیشه مغازه روبه رو خودم رو میدیدم که چه احمقم.دوستانی دارم که من رو دوست دارند و انقدر خوب هستم می خواستند تولدم رو جشن بگیرند و امشب با من باشند.و من توی این خیابانها و فروشگاهها چرخیدم و غصه خوردم که حتما به اندازه کافی خوب نیستم که کسی که می خواهم،دوستم داشته باشد
حالا واقعا بازنده بودم
اما دوست ندارم ببازم.امشب تولدمه و دوستانی دارم که دوست دارند با من باشند
یه اس ام اس زدم برای شیدا:خانم!هنوز هم مهمان می خوای
جواب داد:معلومه.فقط ا زود تر می گفتی که میای،یه کیکی برات بخریم،برات جشن بگیریم
گفتم:همین که گفتید،انگار که انجام دادید.مرسی که هستید
به امیر هم زنگ زدم،گفتم دارم میرم پیش شیدا.بعد از کنسرت التن جان بیا

بدون اینکه فکر کنم فردا برای دانشگاه چه جزوه هایی احتیاج دارم راه افتادم. هنوز چند ساعتی وقت بود که به چیز کمی که ندارم فکر نکنم و از بقیه روز تولدم لذت ببرم
تو اتوبوس بودم که احسان هم با دو تا کیسه خرید سوار شد
خونه شیدا بوی همه خوبی های دنیا رو میداد.من خوشبخت بودم.آهنگ های قدیمی مرتضی رو گوش می کردیم و می نوشیدیم.من هنوز نمی تونم مشروب سنگین بخورم.بعد از همون دو تا گلاس زکتی که خوردم افسردگی حمله کرد.بچه ها می خندیدند و من با سر داشتم دوباره سقوط میکردم.باورم نمی شد که اینها به خاطر من اینجا باشند.و این تلفن لعنتی زنگ نمی خورد.رفتم توالت.آبی به صورتم زدم.تو آینه خودم رو نگاه می کردم که چطور یکنفر اینقدر راحت من رو این پایین می کشه.صدای بچه ها رو می شنیدم.دلم برای آنا و کیارش تنگ شد.هر چند که اینهایی که کمتر دوستشان دارم از آنهایی که از قبل دوستشان داشتم با معرفت ترند.خودم رو جم و جور کردم و به زور لبخند زدم.از توالت که بیرون اومدم چراغها خاموش بود،فقط نور ضعیفی بود و صدای بچه ها نمی آمد.فکر کردم می خوان منو بترسونن.آروم وارد اتاق شدم.کیک تولد و شمعی که باید با آرزویی فوتش می کردم وسط میز.و بچه ها که آهنگ تولد می خواندند.بغضم گرفته بود.نمی دونستم چی بگم.تو همون یک ساعتی که من تو راه بودم شیدا رفته بود خرید.بغضم رو پشت انگشتام قایم کردم.به شیدا نگاه می کردم که می خندید و شعر تولدت مبارک می خواند.سرم را تکان می دادم و می گفتم:شیدا تو دیوانه ای

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

و متولد شدم


اما اینبار اگر دوباره متولد بشم از همه کوچه پس کوچه های زندگی که عبور می کنم خط قرمزی به دیوار خانه ها می کشم و درشت روی درها می نویسم:منتظر هیچ کس نخواهم ماند.من لیاقت همه خوشبختی های دنیا را دارم.بودن هیچ کدامتان که به اشتباه بهتان دل خوش کردم ابدی نیست.اینبار می نوشم زندگی را،با هر کسی که نوش گفت
................................................................................

گزارش دیشب ساعت دوازده شامپاین نوشیدن و امروز از صبح تا حالا تنهایی کشیدن بماند بعد از مهمانی امشب که بچه های ایرانی دانشگاه برام گرفتند همه را می نویسم.کون لق همه آنهایی که از صبح منتظر تلفنشان ماندم و زنگ نزدند و الان هم می بینم حتی امیلی ندارم.امشب با شیدا و احسان و امیر و پویان به سلامتی من شراب می نوشیم و به هیچ چیز جز شش شش دوهزارو شش فکر نمی کنیم
...................................................................................
مرسی همه گل هایی که من رو فراموش نکردید.روز تولدم رو رنگی کردید

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۵

ای ول معرفت آلمانی ها






اولها که اومده بودم اینجا،یکبار تو کلاس زبان معلممان گفت:آلمانی ها خیلی سخت با کسی دوست میشن ولی وقتی دوست شدند تا آخر دنیا میشه رو دوستیشون حساب کرد
امروز که آمده بودم خانه قبلی تو صندق پست یه نامه از کریستف بود.باز کردم.یه کارت تبریک بود.وطبق معمول دست خط نا خواناش.گاه گاهی برام کارت پستال میفرسته و حالمو می پرسه.اول فکر کردم یک کارت عادیه.مثل همیشه
چای گذاشتم و نشستم سر تنها میزی که تو این خونه مونده.کارتش رو باز کردم.نوشته بود

آزاده عزیزم
تبریکات صمیمانه من برای تولدت.در سال جدید زندگیت هم برات زندگی قشنگی ر آلمان آرزو می کنم.اگه بتونم کمکی بهت بکنم،میدونی که با کمال میل انجام میدم.خیلی خوشحالم که اجازه داشتم/تونستم با تو آشنا شم/میشناسمت.و خوشحالم که به زودی دوباره میبینمت.شاید بتونم دوباره باهم بریم باله ببینیم.بلیط باله کادوی تولد من به تو
سلام دوستانه/از ته دل من به تو
پ.ن:من با یه تور دوچرخه سواری شمال آلمان هستم.سه شنبه برمیگردم و باهات تماس می گیرم که همدیگرو ببینیم
کریستف تو
..............................................................................
همیشه وقتی میبینمش بعدش تا مدتی زندگیم منظمه و حال روحیم خیلی خوبه.اگه مسافرت نبود حتما تو این تعطیلات مسخره یک هفته ای میرفتم پیشش

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵

خ استگاری خیس



این سوری خانم هم یا فکر می کنه خیلی زرنگه یا یادش رفته اینجا کجاست و ما کیوم
البته بد هم نیستا.من که هر کاری می کنم جز درس خوندن.بزار این وسط یه شوهری هم بکنیم.یه کم بخندیم
چند سالته؟-
بیست و چهار-
عالیه-
چی عالیه؟مگه بیست و چهار سالگی سن خاصیه؟-
نه!آخه پسر من بیست و نه سالشه.من و قدیری هم که مغازه رو فروختیم-
خونه رو هم که گذاشتیم برای فروش.می خوایم تا یک ماه دیگه برای همیشه یا بریم آمریکا یا اسپانیا.بیست و پنج سال اینجا رستوران مکزیکی داشتیم.پول در آوردن دیگه بسه.فقط می خوام تا فبل از اینکه از اینجا برم خیالم از بابت انوشم هم راحت بشه
یعنی کمتر از یک ماه می خواید زنش بدید؟-
خوب اگه بشه که این آخرین آرزوم هم براورده میشه حالا بیا-
شنا کنیم و حرف بزنیم.بچه کجایی؟بابات چی کارس؟چند وقته اینجایی؟پناهندگی اومدی؟پسر من پاس داره هااااا اگه راضی بشی اقامتت هم تضمینه.تازه اگه بخوای درست که تموم شد می تونید بیاید آمریکا.(بد میزنه به پهلوم و آروم در گوشم میگه)فقط انوشم یکم دست پا چلفتیه.ولی خیلی زن ضلیله.قلقش بیاد دستت می تونی هر جا بخوای ببریش.درسش رو با هزار جور دعا و التماس منو قدیری تموم کرد.الان تو فلان رستوران مکزیکی واسه خودش کسیه.نه اینکه به خاطر پول کار کنه هاااااا.هر چی بخواد من و باباش بهش می دیم اما رستوران مکزیکی رو خیلی دوست داره.واسه تفریح کار می کنه
خوب حتما از آمریکایی جنوبی ها هم خوشش میاد.شاید هم دوست دختر داشته باشه-
غلط کرده!انوش من رو حرف من حرف نمی زنه.من می خوام-
عروسم ایرانی باشه.خونه ما تو ابربیلک دوسلدرفه.میدونی که اونجا گرون ترین محل دوسلدرفه.عروسیتونو تو فلان قصرمی گیریم.لباستم از فلان مجله سفارش میدیم.شماره منو حفظ کن:صفر.صد و هفتاد و هفت...امشب انوش تو رستوران خودمونه.فلان جا.برو خونه به خودت برس.یه سر برو اونجا.بگو من امروز تو استخر با مامانت آشنا شدم.راحت می شناسیش.قد بلند و لاغره.خیلی هم خوش تیپه.موهای بلند مشکی داره
آخه برم بگم چی؟(تو دلم میگم:اون که اینجا بزرگ شده-
به من می خنده.شاید هم بد نباشه.میشینیم کلی با هم به این سوری خانم می خندیم)همین جوری که نمیشه
تو چی کار داری.حرف منو گوش کن.الان هم دیگه شنا بسه-
برو لباس بپوش برو خونه به خودت برس.کلر زیادی هم واسه پوستت بده
..................................................................................................
چه حالی میده این جور مامانها رو سر کار میزارم.از این بازیها دوست دارم

کادوی تولد


کادوی تولد
میگه:کم حرف شدی.عادت ندارم اینجوری آروم بشینی.حالا چرا زکتت را نمی خوری
از اون شبی که شکوفه زدم دیگه نمی تونم الکل بخورم-
حالا کادوی تولد چی می خوای؟-
مرگ موش-
اااااااا.جدی می گم.حرف مفت نزن-
دلم می خواست بگم:دلم نمی خواست الان پیش تو باشم.دلم برای فرشته کوچولوم تنگ شده.فرشته ای که زمینی نیست و از دلتنگی های زمینی ها چیزی نمی داند
کار برام پیدا کن.می خوام کار کنم.دستهاش پینه بسته.کادوی تولد،پینه های دستش رو به دستام هدیه کن.من عینک آرمانی یا کفش گوچی نمی خوام.بزار مغازه ات را تمیز کنم.بهم کار بده.انقدر به فکر ناخن های مانیکور شده من نباش.میدانم که معشوقه می خواهی.ولی من فرهادم.تقصیر من چیه که اینجا کوهی نیست برای کندن
باید ورزش کنم
فردا میرم استخر-
منم میام.بعد از استخر هم ناهار مهمون من.مرغ سوخاری-

سر گیجه های حاصل از تنهایی


حتما نباید آن کسی که فکر می کنی می خواهی حرف هایت را بشنود باشد تا آرام شوی.گاهی کسی از راه میرسد و ادعا می کند دوستت داشته...دوستت دارد.و شنیدن حرفهایش دیوانه ات نکند.لبخند بزنی.اما نه از خوشحالی.گاهی وبلاگ گردی و خواندن تکه تکه های زندگی دیگران هم لذتی ندارد و نه فایده ای.به هیچ جای دنیا بر نمی خورد اگر گاهی کسی که دلت برای صداش تنگ شده زنگ نزند.و اگر هم بزند چیزهایی را نگوید که تو دوست داری بشنوی.به هیچ جای دنیا بر نمی خورد اگر یک آخر هفته نه حوصله کسی را داشته باشی و نه کسی باشد که چند ساعتی باهم بگردید.به هیچ جای دنیا بر نمی خورد وقتی با مترویی به خانه می روی که همه مسافرانش لباس مرتب پوشیده اند و به شهر میروند تا در دیسکوها و مشروب فروشی ها پول خرج کنند
کمی،فقط کمی تو اعصابته وقتی از کسی که تازه باهاش آشنا شدی هیچ خبری نمی شود.وقتی دوستهای قدیمیت فراموشت کرده اند،یا نشان می دهند که فراموشت کرده اند
هیچ اتفاق بدی نمی افتد اگر این ضبط را خاموش کنی و این آهنگ هایی که فکر می کنی از افسردگی نجاتت می دهند را نشنوی.گاهی نوشیدن چای شادی بخش نه شادت می کند و نه از ناراحتی ات کم می کند.فقط باید باور کنی که تنهایی و این تنهایی آنقدرها هم ناراحت کننده نیست.دوست های خوب گاهی هستند و بیشتر وقتها نیستند.عیبی ندارد
حتی عیبی ندارد که نمی دانی دفتر خاطراتت را توی کدام جعبه بسته بندی کردی که ساعت های ناراحتی ات را بنویسی که جایی بماند و دیگر نخوانی شان.یک تکه کاغذ که پشت آن متن دیگری نوشته شده و کمی کثیف و تا خورده است هم هنوز انقدر صبور هست و برای حرف های بی سر و ته تو جا دارد
هیچ بد نیست اگر تا امتحانها چیزی نمانده و تو درس نمی خوانی.گاهی همان بس که توی تخت،لای ملحفه های تمیز و قرمز،لخت دراز بکشی و بزاری زخم سوختگی پات هوا بخورد.یکی از کتابهایی که دوست داری تمامش کنی را دست بگیری و در نور کم اتاق کتاب بخوانی و با مداد ب چهار زیر جمله هایی که به نظرت قشنگ میاید خط بکشی.حتی اگر دیگر هیچ وقت سراغ این کتاب نیایی
کتاب می گوید:به صدای طبیعت گوش کن
من جز صدای ماشین هایی که توی اتوبان با سرعت میرانند و صدای موزیکشان چیزی نمی شنوم.آنها هم که می روند خوش بگزرانند و با من حرفی ندارند
..............................................................
پ.ن:تو طالع بینی خردادیها خواندم:خردادیها عاشق جمعند.اگر دوستان و جمع را ازشان بگیری دیوانه می شوند.....و خندیدم