پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

بگذار پاهایم سبز شوند


درسته که خردادی ها برای شاد بودن به دوستانشان و جمع احتیاج دارند.اما دوست بازی زیادی آدم رو از همه چیز میندازه.سه هفته تا امتحانها مانده و من هنوز شروع به درس خواندن نکردم.حتی برای بعضی از درسها نمی دانم باید از چه جزوه یا کتابی بخوانم.این ترم هم همه کار کردم جز درس خواندن.اسباب کشی هنوز تمام نشده و این آخر هفته به جای خر زدن باید خانه قدیمی را نقاشی کنم.هوا گرم شده و من شنا نمی کنم.عوضش انگشت پاهای همه پسر های دانشگاه رو از بر شدم.پای مردانه را دوست دارم.و احتمالا اگر یک روزی این درس تمام شود من طراح صندل مردانه می شوم
کاپشن قرمزی لاغره و دمپاییه لای انگشتی می پوشه.من بیشتر از همه پاهای اون رو از بر شدم.با همه زاویه ها و انحناهاش.اینکه شصت پاش بلند تر از بقیه انگشتاش است.قد بلند است و دست و پای کشیده دارد.می شد حدس زد که انگشتهای پایش هم کشیده باشد.عینک آفتابی می زند.شاید خیال می کند اینطور نمی شناسمش.حتما نگران من است که هربار می بینمش تا چند ساعت غصه نداشتنش را می خورم.من هم نگاه سمجم را پشت شیشه های سیاه عینک آفتابیم قایم می کنم که اون اذیت نشه.هر دو به فکر همیم
گاهی صندل هایش را در میاورد و انگشتهای پایش را لای چمن ها می کند.فهم طراوت زمین از شخصیتش بعید به نظر می رسد.گاهی آرزو های طلایی توی سرم تاب می خورند.مثلا اینکه:کاش انگشتهای پای من،چمن فضای سبز پشت سالن غذاخوری بودند
بستنی دوست دارد.شاید چون مثل خودش سرد و شیرین است. خوردنی می شود وقتی چند تکه مو جلو پیشانی اش میریزد.شکل سالاد تازه هاوایی است با تکه های آناناس خنک.بر خلاف دوستش که زشت و بد ترکیب است.دوستش شکل آش رشته است.ته مانده غذای هفته پیش.شاید کمی بهتر باشد.اما از چشه من که کمی-فقط کمی- حسود هستم،اینطور به نظر می رسد
آفتاب بدی است.پشت گردن و سر شانه ها را بد می سوزاند.البته بازوهای مردانه ورزیده وقتی سرخ/برنزه می شوند،من را شیطان می کنند.چشم های من این روزها روی زمین می دوند.سر به زیر و خانم شده ام
پاهای دختر ها احمقانه معصوم اند.گاهی دلم برایشان می سوزد.بعضی ها خیلی راحت به دست آوردنی هستند و بعضی همیشه نگران وزنشانند
کف پاهام خنک شیشه سالن غذاخوری را می خواهد.یا خیس چمن های حیاط پشتی.همان جا که صبح کاپشن قرمزی پا گذاشته بود.شاید اینطوری پاهایم سبز شوند.صندل های جدیدم را دوست دارم.طرح رومی دارند .با این صندلها پاهای من تا برهنه شدن فقط یک سگک فاصله دارند
...........................................................................
پ.ن.:تا وقتی با رویاهایم-هر چند دست نیافتنی- زندگی می کنم،زندگی خوشرنگ است.امتحانها پشت همین هفته ها هستند و من پا تماشا می کنم و وسط رویاهای خوشمزه ام پرواز می کنم.تا وقتی تو وسعت کهکشانی رویاهایم معلقم،حالم خوش است.اما همین که فاصله خودم را تا این دنیای بی وزنی-که اندازه فاصله میز من تا میز اون توسالن غذا خوری است-می بینم،بد حال می شوم.مریض می شوم.چیزی مثل گرمازدگی.روده هایم به هم می پیچد.سرم سنگین می شود.دلم آب طالبی خنک می خواهد.و آهنگ های خودم را.شاید ناله تاری یا آهنگی از التن جان.که باز هم دنیا خلاصه شود به پاهای من و پاهای اون

هیچ نظری موجود نیست: