پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

گزارش کامل06.06.06


دو ساعتی مانده بود که یک سال بزرگ تر شوم.تحمل سکوت خانه را نداشتم.نمی خواستم/نمی تونستم خونه بمونم.لباس عوض کردم و راه افتادم به طرف تنها جای دوسلدرف که می دانم همیشه آنجا خوش آمد هستم
قاسم ته مغازه نشسته بود و چای سرما خوردگی با لیمو ترش می نوشید.مریض حال بود و میشد حدس زد که با خانمش هم دعوا کرده.اما مثل همیشه لبخند می زد.چند دقیقه بعد غلام-برادرش-هم رسید.رو صندلیم ساکت نشسته بودم وفکر می کردم که چقدر بد بخت شدم که امشب اینجا هستم.غلام شروع کرد به مسخره بازی و از خاطرات ایران تعریف می کرد
از زمان انقلاب که تو بلندگو اعلام می کردند :هواییه!نترسید.برید جلو.هواییه!و آن طرف خیابان مردی که روده هاش رو دست گرفته بود فریاد می زد که:مادر قهوه!اگه هواییه پس این چیه
و پسری که یکبار تو استخر شرکت نفت تو استخری که هنوز پر از آب نبود شیرجه زد و آب پر از خون شد
و اینکه سوری خانم آن روز بعد از استخر دوش گرفتنش خیلی طول کشید.حتما واجبی گذاشته بوده و داشته کیسه می کشیده
دیگه صدام در اومد:بابا حالم ر از زندگی بهم زدی.نمی خوام بزرگ بشم.این چیزا چیه تعریف می کنی.دوستی،صفا،محبت...چند دقیقه دیگه تولدمه هاااا
می خندیدم اما دلم از بد بختی و بی کسی خودم خون بود
ساعت پنج دقیقه به دوازده قاسم بطری شامپاینی آورد،چند تا شمع روشن کرد و موزیک ایرانی گذاشت.موبایلم رو نگاه کردم که ساعت رو ببینم.قاسم گفت:الان صد نفر بهت زنگ می زنند
خندیدم و گفتم:اگه تلفن من صدایی داد اسمم رو عوض می کنم
ساعت دوازده که در شامپاین پرید،از جیب کت من صدای اس ام اس نوکیا اومد.باورم نمی شد.سوت می زدند و برام دنبال اسم می گشتند
مطمعن بودم که فرشته کوچولوم منو یادش نیست.بچه ها این موقع شب خوابند.کیارش هم که قهره و سعی می کنه که یادم نباشه،تازه از این کارها هم نمی کنه.دوست عادی بودن که این حرفها رو نداره.افشین هم موبایلم رو نداره.ناجی هم مدتهاست تلفنم رو نداره.اسلان هم اهل این شیطنت ها نیست.احسان حتما فردا زنگ می زنه چون فکر می کنه سرم شلوغه و امشب رو با نیمه گم شدم جشن می گیرم.نوا انقدر گیج هست که با یکبار گفتن تاریخ تولدم یادش نمونده باشه.پویان هم شمارمو نداره و اگه داشت هم از این کارها نمی کنه که پررو نشم.امیر هم بااینکه خیلی آلمانیه اما از این معرفتها نداره.احسان هم که حتما توپ کشیده و یه جا افتاده.مغزش کار نمی کنه که بخواد تاریخ تولد و ساعت دوازده یادش بمونه.ابلفضل هم شمارمو نداره.فکرم به جایی نمی رسید.می خونمش
شیدا: هی!تولدت مبارک .صد سال زنده و شاد باشی
گلاس ها رو بهم زدیم و به سلامتی من نوشیدیم.ساعت دو شب قاسم منو رسوند خونه.بهش شربت سرما خوردگی دادم.رفت.کمی مست بودم و بد حال.انگار همه غصه های دنیا توی خونم جمع شده بودند.خواستم کتاب بخونم،نمی تونستم.با اون حال بد خوابیدم
صبح امیدوار بودم تا ظهر بخوابم که زود بگذره.اما ساعت نه بیدار شدم.گفتم میرم خرید پرده و کاغذ نقاشی که هر کدامشان یک سر دنیاست.اینطوری خسته می شم و شب فکر الکی نمی کنم
شیدا گفته بود شب برم پیشش.براش اس ام اس زدم که خرید دارم،طول می کشه و نمی تونم بیام.حالم خیلی بدتر از این بود که تا گلادباخ برم.تا ساعت شش خیلی ها زنگ زدند اما من حالم بد تر می شد وقتی میدیدم روز داره تموم می شه و همه زنگ میزنند جز اونی که از دیشب منتظرشم.دلم نمی خواست نداشتنش رو باور کنم و هر چی ساعت می گذشت حال من بدتر می شد. دلم میخواست این روز لعنتی زودتر تموم بشه و فردا بیاد.فردایی که روز خاصی نیست.زمان می گذشت و من توی مغازه ها چرخ می زدم و وقت و انرژی حروم می کردم و حالم بد تر و بد تر می شد.احساس تنها بودن داشت خفم می کرد
ساعت شش امیر زنگ زد و شروع کرد باهام دعوا کردن،که چرا نمیری پیش شیدا.تعجب کردم.آخه به این چه که من میرم پیش شیدا یا نه
گیر داده بود که باید برم.بعد از ده دقیقه چونه زدن باهام که دید حریفم نمیشه،گفت قرار بوده بچه ها خونه شیدا جمع بشن و برام کیک تولد بگیرند و سورپرایزم کنند.و گفت حالا که نمی خوام خوب پس هیچی.من هم میرم کنسرت التن جان
خشکم زده بود.این همه دنیا و دوستام با من خوب بودند و دوستم داشتند و من چشمامو بسته بودم و سرم رو فشار میدادم به دیوار.پشت کردم به این همه خوشبختیی که دارم و غصه می خورم برای اون تکه ای که ندارم.لیوان آب پر پر بود.فقط لبریز نبود و من احمق نیمه خالی لیوان و نگاه می کردم
یاد حرف های چند شب پیش مامان افتادم:اگه دنبال خوشبختی ابدی هستی،خیال باطل می کنی
مثل اینکه از ترس اینکه کریستف عاشقت بشه و تو چون دوستش نداری رابطه تان خراب شود و تو مجبور ب از دست دادن دوست خوبی باشی
برای فرشته ات هم زمان محدودی برای خوشبختی داری.زمان می گذرد و هر دو تغییر می کنید.با هم باشید و عشق بورزید،چون زمان می گذرد.ولی مستقل از هم باشید چون جدایی اجتناب ناپذیر است.عشق درست و انتخاب درست وقتی معلوم میشود که هر دو طرف مجال شکوفا شدن داشته باشند.هر کس در عشق بخواهد دیگری را تغییر بدهد در عشق تقلب کرده و کسی که بخواهد خودش را برای داشتن دیگری تغییر بدهد،باز هم متقلب است
حرف های مامان مثل همیشه ساده است و واقعی.بی رودرواسی گفت که عشق بازی بدون "تا"وجود نداره
ومن تو ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و تو شیشه مغازه روبه رو خودم رو میدیدم که چه احمقم.دوستانی دارم که من رو دوست دارند و انقدر خوب هستم می خواستند تولدم رو جشن بگیرند و امشب با من باشند.و من توی این خیابانها و فروشگاهها چرخیدم و غصه خوردم که حتما به اندازه کافی خوب نیستم که کسی که می خواهم،دوستم داشته باشد
حالا واقعا بازنده بودم
اما دوست ندارم ببازم.امشب تولدمه و دوستانی دارم که دوست دارند با من باشند
یه اس ام اس زدم برای شیدا:خانم!هنوز هم مهمان می خوای
جواب داد:معلومه.فقط ا زود تر می گفتی که میای،یه کیکی برات بخریم،برات جشن بگیریم
گفتم:همین که گفتید،انگار که انجام دادید.مرسی که هستید
به امیر هم زنگ زدم،گفتم دارم میرم پیش شیدا.بعد از کنسرت التن جان بیا

بدون اینکه فکر کنم فردا برای دانشگاه چه جزوه هایی احتیاج دارم راه افتادم. هنوز چند ساعتی وقت بود که به چیز کمی که ندارم فکر نکنم و از بقیه روز تولدم لذت ببرم
تو اتوبوس بودم که احسان هم با دو تا کیسه خرید سوار شد
خونه شیدا بوی همه خوبی های دنیا رو میداد.من خوشبخت بودم.آهنگ های قدیمی مرتضی رو گوش می کردیم و می نوشیدیم.من هنوز نمی تونم مشروب سنگین بخورم.بعد از همون دو تا گلاس زکتی که خوردم افسردگی حمله کرد.بچه ها می خندیدند و من با سر داشتم دوباره سقوط میکردم.باورم نمی شد که اینها به خاطر من اینجا باشند.و این تلفن لعنتی زنگ نمی خورد.رفتم توالت.آبی به صورتم زدم.تو آینه خودم رو نگاه می کردم که چطور یکنفر اینقدر راحت من رو این پایین می کشه.صدای بچه ها رو می شنیدم.دلم برای آنا و کیارش تنگ شد.هر چند که اینهایی که کمتر دوستشان دارم از آنهایی که از قبل دوستشان داشتم با معرفت ترند.خودم رو جم و جور کردم و به زور لبخند زدم.از توالت که بیرون اومدم چراغها خاموش بود،فقط نور ضعیفی بود و صدای بچه ها نمی آمد.فکر کردم می خوان منو بترسونن.آروم وارد اتاق شدم.کیک تولد و شمعی که باید با آرزویی فوتش می کردم وسط میز.و بچه ها که آهنگ تولد می خواندند.بغضم گرفته بود.نمی دونستم چی بگم.تو همون یک ساعتی که من تو راه بودم شیدا رفته بود خرید.بغضم رو پشت انگشتام قایم کردم.به شیدا نگاه می کردم که می خندید و شعر تولدت مبارک می خواند.سرم را تکان می دادم و می گفتم:شیدا تو دیوانه ای

هیچ نظری موجود نیست: