پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵

تابستان بهاری ما





روز آخر بهار است و هوا اینجا مثل اول بهار ایران شده و من برای هم صدایی با پرستوها دوباره گل می کارم.پارسال این موقع من تو بالکن کوچکم شمعدانی می کاشتم و کریستف تو آشپزخانه شام می پخت.امسال من گلهایی که اسمشون رو نمی دونم رو تو گلدانهایی که قرار است روی نرده جلو پنجره اتاق جدیدم نصب شوند می کاشتم و مامان قربون صدقه دستهای تپل و کوچکم می رفت.سال دیگه قراراست با هم گل بکاریم.و گلهای من حتما به گلهای مامان حسادت می کنند.گلها خوب دستهای سبز را می شناسند و دوست دارند با دستهایی سبز کاشته شوند.مامان از خاک خیلی دور شده اما دستهایش هنوز سبزند.این را گلها خوب می دانند.خودشان به من گفتند
گلهای امسال را به اندازه پارسالی ها دوست ندارم.شاید چون هنوز همدیگر را خوب نمی شناسیم.باید برای هم وقت بگذاریم و با هم آشنا شیم
شمعدانیی که از گلهای پارسال نجات دادم را کاشتم کنار گلهای جدید و چه زود با هم دوست شدند.روز بعدش سه تا گل داد.سر حال است و مغرور.از همه قد بلند تر و خوشرنگتر است.سرش را بالا گرفته و از گوشه چشم به بقیه گلها نگاه می کند.انگار اینجا خانه اش است.برتری خودش را به تازه وارد ها حس می کند.میداند که نازش خیلی خریدار دارد
بوی خاک می آید.بوی حیاط خانه شهید عراقی.بوی شاتوت.و پا برهنه راه رفتن های ما زیر درخت پیر حیاط.که روزگار کمی کمرش را خم کرده بود و اون از این خمیدگی خوشحال بود.چون به ما که کوتاه قد بودیم نزدیک تر شده بود و سایه خنک و قرمز توت هایش را راحت تر می بخشید
بوی مامان جان که حیاط را با وسواس خواص خودش میشست و آب پاشی میکرد.حتی دیوار های داغ را.از دیوار ها که پوشیده از پیچک بودند بخار بلند می شد.انگار تنشان که از گرمای ظهر داغ تابستان میسوخت،نفس گرمی می کشید.و ذوق و شوق کودکانه ما برای آب کردن استخر.و خوابیدن روی آب یخ استخر و صدای کارخانه پشت خانه که تو اون ظهر داغ تابستان،قشنگ ترین موسیقی دنیا بود.وهندانه خنک وشیرین که عصر توی تراس قاچ می شد
اینجا تا امروز اون همه سبزی خلاصه شده بود تو بالکن دومتر در نیم متر من و از حالا به بعد خلاصه تر می شود به نرده جلو پنجره اتاق
اینجا زندگی ابعاد دیگری دارد.باید پذیرفت

هیچ نظری موجود نیست: