چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

ستاره سهیل



تو پنج سال گذشته بار ها لیست آشناهای یاهو مسنجر رو خانه تکانی کردم و آی دی هایی که بشتر از یک سال است حتی روشن هم نمی شوند پاک کردم.اما هربار دو تا آی دی رو با اینکه الان حدود سه-چهار سال است روشن نمی شدند دلم نمی آمد پاک کنم.می گفتم این دو تا آی دی با اینکه آی دی های دوره شیطنتشان است و امکان داره دیگه حتی پس وردشونو هم فراموش کرده باشند،اا تنها نشانه یست که من ازشان دارم.هر دفعه که کلی آی دی پاک می کردم،انگار ته دلم ی جوری می دونستم که بالاخه این آی دی ها روشن می شن
که بالاخره سه هفته پیش که خیلی هم بد حال بودم یکی از این ستاره ای سهیل روش شد.باورم نمی شد.با اینکه گفتم شاید اصلا من و فراموش کرده باشد پی ام دادم
....
منو سوار ستاره دنباره داری کرد و با من پرواز کرد به روزهای خاکستری پنج سال پیش.آن زمان که ویزای آلمان نمیامد و من خودم رو تو ونه حبس کرده بودم و روی نقشه از یک شهر به شهر دیگه آلمان سفر می کردم
آن روز ها نقطه خوشرنگ روز،ساعت دو بعداز ظهر بود که مدرسه راهنمایی پسرانه توی کوچه ما تعطیل می شد.از نیم ساعت قبلش میرفتم تو تراس و هرثانیه بی تاب تر می شدم تا بیاد.با اینکه می دانستم فقط داخل حیاط می شود.فقط یک لحظه بالا را نگاه می کند.پوز خندی میزند و میرود
و دوباره همه ثانیه ها خاکستری می شد تا ساعت شش و هفت عصر ک تاه آنهم اگر بچه ها درسهایشان را می خواندند و مادرشان را اذییت نمی کردند اجازه داشتند برای بازی به حیاط بیایند
سن من زیاد بود و حرفهای من برای بچه ها خیلی غریب بود.دوست کوچک من حرفهای من را جدی نمی گرفت و همش از دستم در می رفت.ساعتهای شیرینی بود.بازی می کردیم.من لحظه خداحافظی و بیرون رفتن از آسانور رو دوست داشتم.که لپهایش را سفت میگرفت که نتونم ببوسش
روز آخر هدیه ای بهش دادم.گیتارم که عزیزم بود.گفتم شاید اینطوری بفهمد چقدر برایم عزیز است.و رفتم
سه-چهار ماه بعد از رفتنم ازشان نامه ای رسید.آن موقع ها هنوز با معرفت ت بودند و من را فراموش نکرده بودند.نامه اش را خواندم.شیرین بود و کودکانه.با کلی غلط املایی
آخر نامه نوشته بود:آزاده جان!من هم تو را دوست داشتم.با اینکه تحویلت نمی گرفتم
عکسهایش را دیدم.خیلی عوض شده.اما مثل قبلها دوست داشتنیست.
حالا بهم قول داده که از خودش من را بی خبر نگذارد.گاهی اگر من چیزی بنویسم ازش خبری می شود.اما تا حالا فقط همان روز اول بود که نشستیم به ورق زدن دفترخاطرات مشترک خاک گرفته مان و سعی می کردیم از لا به لای این همه خاک و دست نوشته هامان روی کاغذ های کهنه،هنوز تکه رنگی،تکه ای زندگی،لبخند کودکانه ای یا ذرهای احساس خط نخورده پیدا کنیم

هیچ نظری موجود نیست: