چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

سلام نیم رخ




نمیدونم حالا بعد از این همه مدت که نبودم و سراغتو نگرفتم،حق دارم هنوز نرسیده شروع کنم به درد دل و داد زدن
این تند تند نوشتن ها که چی؟این زیاد حرف زدنها که چی؟که همه بشنوند و بخندند،یا بشنوند و ابراز همدردی کنند،یا بشنوند و بگن "عجب خری هستی"،یا بشنوند و بگن"تو می تونی دوباره بلند شی.اینو بارها ثابت کردی".اصلا نمیشه بخوانید/بشنوید و چیزی نگید؟یا اصلا نخوانید/نشنوید؟...میدونم...نمیشه.من می نویسم و شما هم هرطور دوست دارید بخوانید
گزارش های پراکنده
از خودم
از دو ماه پیش تا الان اصلا نفهمیدم کی و چطور انقدر چاق شدم.کار نکردم.درس نخواندم.ورزش نکردم.حتی از جام بلند نشدم.تمام مدت نشسته بودم این زهرمار رو می کشیدم و به موبالیم نگاه می کردم که شاید صدایی ازش در بیاد.(از این قسمت هاش کمتر میگم.چون احساس و عمر و سلامتیم بود که خرج شد و هیچ کس ندید و اگر میدید هم نمی فهمید)سیزده روز دیگه ترم سه شروع میشه.کلی کار دارم .درس های ترم جدید و واحد های مانده از ترم یک
از مامان
مامان اینجاست.تا حالا کجا بود؟ای کاش همیشه بود.همیشه می موند.عاشق دستهای کوچولو و استخوانیش هستم.تنها کسی که حتی وقتی نبود هم بود.تنها کسی که جرات کرد تا آخرش ببیند.پا به پام آمد.و هر جا که می خواستم گندی بزنم،کنارشزدم که حسابی گند بزنم.ولی اون فقط دو سه قدم عقب رفت و ارز اونجا همه چیز رو نگاه می کرد.چند روز یش بهش گفتم:"حالا قربون تو می رم.همیشه باش که قربونت برم"
پ.ن:چقدر قربون صدقه کسایی رفتم که...اصلا چرا من باید قربونشون می رفتم؟باز هم از خودم کم می پرسم:چرا
از بابا
از من دلخور است.فاصله مان خیلی زیاد شده.اینطوری برای اون هم خوب شد که هر گندی خواست بزنه.و بیچاره احمقهایی که گیر این بازی ها میافتند
از آرزو
چیزی نمی دانم
از کیارش
دلم برایش تنگ شده.به من و دوستی با من احتیاج ندارد.می دانم. تو زندگیش به کم نوری یه کرم شبتاب تو یه شب تاریک بودم. روزی که محکم وایساده بودم به من احتیاجی نداشت.چه برسه به الان که حکم لامپ سوخته را دارم. اما من دوستش دارم و این دل صاب مردم گه گاهی بد هواشو می کنه.اما شمع من همیشه روشن است
دوستت دارم بی شرف
از حسام
مهمان ناخوانده/خوانده ای بود.آمدن و رفتنش خیلی چیز های خوب و بد داشت.به فرشته کوچولوی من نزدیک بود.و خبر های تازه آورد.چهار ماهه داشتم التماس می کردم که بابا یکی بیاد دو تا بخوابونه زیر گوش من،بلکه...این آقا حسام مدتی که اینجا بود خیلی به من توهین کرد و خیلی پاشو از گلیمش درازتر کرد.اما من حرمت مهمان بودنش را نگه داشتم و دهنم رو بستم.خیلی هم ازش برای این دو تا چکی که به من زد ممنونم
اما عزیزم:خیلی وقته که فیلمها رنگی شده و موقع غذا خوردن دیگه کسی با مشت روی پیاز نمی کوبه.و دیگه دخترا دنبال ناصر ملک مطیعی نیستند که بیاد آب توبه سرشون بریزه.این حرفها رو اینجا زدی.بهت چیزی نگفتم.ما جای دیگه نگو که اگه طرف یه کم –به قول خودت-آکله باشه،سیستم چپ و راست رو روت پیاده می کنه
از بچه های دانشگاه
همه گم و گور شدند.شیدا آرام و قرار ندارد و هر هفته یه جای آلمان است و گاهی خارج از آلمان.کاش این تابستونی یه کم از امیر خیاطی یاد می گرفتم
از کریستف
خیلی از حس های جدید و زیبای زندگیم رو با اون تجربه کردم.تنها مرد بالغ و آروم زندگی من است که نگرانم است.همیشه هست.کنارش حس خوبی دارم.فقط گاهی خیلی حرف میزند و من از موضوع ها عقب می مانم.اینطوری گپ زدن حال نمیده.رفته سفر و تا وقتی برگرده ماشینش دست من است.آخ که چقدر دلم برای رانندگی تنگ شده بود.مرسی عمو جون
از افشین
به قول خودش از تنها ماندن می ترسد.اما به نظر من این دلیل نمی شود حرمت خدماتی که از کسی می گیرد را نگه ندارد
دلم برایش سوخت.و برای تو
از اصلان
قدم به قدم آمد. برادری که می داند دوره اربده کشی گذشته و باید پای حرف های خواهر کوچکش بشیند و گاهی-با اینکه زیاد خوشایند نیست-بنشیند و نگاه کند که خواهر کوچکش اشتباههای زندگیش را می کند.خوب منو می شناسه که قددم و می دونه که وقتی راه غلطی رو انتخاب می کنم هیچ کس نمی تونه جلومو بگیره.اگه بخواد کمکم کنه فقط باید کنارم باشه و این اطمینان رو به من بده،که: کسی هست.نباید از تنهایی بترسم
از فرشته کوچولوم
هی خواستم چیزی ننویسم.تا این آخر هم کشاندمش.اما نمی توانم.هنوز نفسم بوی اسمش را می دهد.هیچ وقت به این نیمه رخم سر نزد.سراغ آن نیمه رخم را هم کم و بیش می گرفت.دلم برای شنیدن صدایش تنگ شده.گاهی یاد همه روزهای گذشته روی قفسه سیه ام سنگینی می کند.نفسم در نمیاید.چشمهایم می سوزند.دلم می خواد از این روز ها دور شوم.مهم نیست به عقب بر گردم یا جلو برم.پشت سر،با همه توهین هایی که بهم شد،قشنگ تر از این روزها بود.و اگر مدتی بگذرد و از این نامردی دیدن ها دور شوم حتما می بخشمش.و این بخشش آرامم می کند.تنم زخمیست.این زخمها باید هوا بخورد.خوب که خبری ازش نیست.اینطور شاید ترک این اعتیاد راحت تر باشد
پ.ن:اگر کم می نویسم ببخشید.گفتن و نوشتن ازش حالم رو بد می کنه.چیزی مثل بیماری صرع سراغم میاید.وقت زیادی برای مریض بودن و ناله کردن ندارم.باید هر چه زود تر بلند شوم

هیچ نظری موجود نیست: