دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵

چهار کلمه از کریستین بوبن



ستایش هیچ

چیزی که دوست داری را روشن کن،بی آنکه به سایه اش دست زنی
باید به دیگری چیزی را داد که برای خود منتظر است،نه آن چیزی که شما برای خود می خواهید.چیزی که او می خواهد، نه آن چیزی که شما هستید.زیرا چیزی که او به آن امید دارد،هرگز چیزی که شما هستید نمی باشد.همیشه چیز دیگری هست.بنابراین من خیلی زود یاد گرفتم چیزی را بدهم که ندارم
پ.ن:نه فقط چیزی که ندارم را

چه کسی یک بزرگ سال است؟کسی که در گفتارش مانند زندگی غایب است و آن را پنهان می سازد.کسی که دروغ می گوید.او درباره این یا آن چیز دروغ نمی گوید،اما درباره آنی که اوست.یک کودک وقتی بزرگ می شود که قادر به گفتن دروغی چنین بزرگ و اساسی می گردد
پ.ن:ادعا نکن که هنوز بزرگ نشده ای

به نظر چیزی را که می شود در ده خط گفت،در بیست خط گفتن نا به جا می آمد.اغلب واژه ای کافیست،و حتی هیچ
چیزی که به زندگی معنا می بخشد؟ هیچ و به ویژه نوشتن
گویی نویسندگان بر مبنای دانش می نویسند.عکس آن حقیقت دارد:آنها آنها نمی توانند خوب بنویسند،مگر درباره آن چیزهایی که نمی دانند.نمی توان خوب نوشت مگر در گام برداشتن به سوی ناشناخته ها-و نه برای شناختن آنها بلکه برای دوست داشتن آنان
حوصله ام از فلسفه سر می رود.زبان فلاسفه تلخ است.خواسته هایشان برای اینکه ارضا شوند،خیلی بی صبرانه است.عرفا مرا محسور می کنند وقتی که با عشق و آب زلال زندگی می کنند.اما نه هنگامی که می اندیشند
نمی توان وقتی عاشق هستیم فکر کنیم.خیلی سرگرم سوزاندن خانه هستیم هیچ فکری برای خویش نگاه نمی داریم همه آنها را به سوی معشوقه می فرستیم.وقتی عاشقیم،مستیم.مثل آن مردی هستیم که دیروز در کوچه،مست می،گام بر می داشت.صدای بلند،حرکات زیاد،با خود گفت و گو می کرد.ناگهان شروع به جستجوی جیب های بارانی خود کرد،از آنها پول بیرون آورد و مشت مشت در راه ریخت.سپس به راه خود ادامه داد...بله.وقتی عاشقیم کمی ایگونه هستیم.جیب هایمان را خالی می کنیم.نام خود را فراموش می کنیم.با شعف یقین هیچ بودن را کشف می کنیم
پ.ن:پایمان زخم می شود-نمی فهمیم.وزنمان زیاد می شود-نمی فهمیم.موهایمان بلند و سفید می شود-نمی فهمیم.زیر چشمهامان سیاه و چروک می شود-نمی فهمیم.کسی که بدون دست زدن به سایه ات دوستمان دارد را نمی بینیم

تبدیل به چیزی بی معنا.زندگی ازمان می گریزد.زندگی به سوی من باز نمیاید مگر غیبتم،در روشنایی فکری بی تفاوت درباره اندیشه هایم.در نابی بی تفاوت به امیالم

چیزی که به زندگی شما معنا می دهد
کلمه معنا را حذف کنیم این سوال جواب خواهد داشت
چه چیزی زندگی شما به شما می دهد؟همه چیز
تمام آن چیزی ه من نیستم و روشنم می کند.تمام آن چیز هایی که نمی دانم و منتظز آن هستم.انتظار گل ساده ای است،در حاشیه زندگی رشد می کند،گلی فقیر است که تمام درد ها را بهبود می بخشد.زمان اتنظار زمان رهایی است.این رهایی درون ما بدون آگاهی ما عمل می کند.از ما هیچ نمی خواهد مگر آنکه آزادش بگذاریم.زمانی که باید.زمانی که می بایست
پ.ن:شمارا به خدا من را بیدار نکنید

تنها عشق است که ما را بلند می کند بی آنکهاز هیچ چیزی ما را نجات دهد.تنها مانند تیغی در ماست، که عمیقا در پوست ما فرو رفته.نمی توان آن را بدون اینکه بلافاصله کشته شویم از ما گرفت.عشق تنهایی را دور نمی سازد.آن را کامل می کند.عشق برای تنهایی تمام فضا را برای سوزاندن باز می کند.عشق چیزی بیشتر از این سوختگی نیست.مانند سوختگی از شعله های آتشی سرخ.فضای بازی در خون.نوری در نفس.نه هیچ چیزی بیشتر و با این وجود به نظرم می آید با خم شدن بر روی این هیچ تمام این زندگی سبک خواهد شد.سبک شفاف:عشق کسی را که دوست دارد اندوهگین نمی سازد.غمگین نمی کند.برای اینکه در جستجوی گرفتن او نیست.لمسش می کند بدون اینکه او را بگیرد.به او اجازه رفتن و آمدن می دهد.به دور شدن او نگاه می کند،با گامهایی آرام که مردن او را نمی شنویم:ستایش کم،مدیحه ای ظریف.عشق می آید،عشق می رود.همیشه به هنگام خوش،هیچ وقت به گاه ما.برای آمدن اجازه می خواهد،تمام آسمان،تمام زمین،تمام زبان.نمی تواند در تنگنای معنایی جا گیرد.او نمی تواند حتی راضی به یک خوشبختی باشد.عشق آزادی ست.آزادی به خوشبختی نمی آید.با شادی همخوان است.شادی مانند نردبانی از نور در قلب ماست.بالا تر از ما به سرانجام می رساند.بالا تر ز خود را:به آن جا که هیچ چیز گرفتنی نیست مگر درک ناشدنی.بطور یقین من واقعا دیگر پاسخ نمی دهم:آواز می خوانم.اما آیا از پرنده می توان دلیل آوازش را سوال کرد؟...م

۱ نظر:

Unknown گفت...

پایمان زخم می شود-نمی فهمیم.وزنمان زیاد می شود-نمی فهمیم.موهایمان بلند و سفید می شود-نمی فهمیم.زیر چشمهامان سیاه و چروک می شود-نمی فهمیم.کسی که بدون دست زدن به سایه ات دوستمان دارد را نمی بینیم