دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵

یار دیرینه



معرفت نیست در این معرفت آموختگان
ای خوشا دولت دیدار دل افروختگان
دلم از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد از این،دست من و دامن لب دوختگان
عاقبت،بر سر بازار فریبم بفروخت
نا جوانمردی این عاقبت اندوختگان
شرمشان باد ز هنگامه رسوایی خویش
این متاع شرف از وسوسه بفروختگان
یار دیرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت
که بنالید به حالم دل کین توختگان
خوش بخندید رفیقان!که در این صبح مراد
کهنه شد قصه ما تا به سحر سوختگان

هیچ نظری موجود نیست: