چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

استکانهای خالی محبوبه خانم




محبوبه خانم زن با سلیقه ای است.چند ماهی می شود که رستوران ایرانیی باز کرده.چای قلیان همیشه به راه است.دلش برای ایران غش می رود.عاشق مهمان هایست که از ایران آمده اند.وقتی می شنود کسی عازم ایران است حالش بد می شود.اشک توی چشمهایش حلقه می زند.مریض می شود.میرود می نشیند پشت قلیان کوچکش که همیشه چاق است.به نقطه ای سیاه روی زمین خیره می شود و پرواز می کند به باغهای شمران.و بازی ها و دویدنهای توی تراس مادر جان.بوی طره تازه که خرد می شد و غیبت های زنانه موقع پاک کردن سبزی.بوی دمی باقالی.همه بشور و بسابها.آنجا که همه با هم مهربان و آشتی بودند.حوض وسط پنج دری با شمعدانی های دورش و هندانه های بزرگ که خنک آب را می دزدیدند.بعد از ظهر های پنج شنبه،بوی آدم های سالم و خوشبخت و حرف های خوب و کارهای ساده.بوی گل یاس و خاک خیس.بوی شب عید و تعطیلی مدرسه ها و تابستانی که پشت آن است
خیابان استامبول.بوی ماهی و آش رشته و تخمه داغ و عطر و پودر فرنگ که آدم رو گرم و شل و خواب آلود می کرد و تن آدم از خوشی کش و قوس می آمد.پرتقال فروش های ترک که داد می زدند و دست فروش های دوره گرد و گداهای کور و کچل.لاتهایی که زنها را وشگون می گرفتند و یا حرف بدی توی گوششان می زنند.خاله آذر که هرهری بود و الکی می خندید.گاهی وقتها هم با کیفش به سینه لاتها میزد.زن دایی با خودش سوزن داشت و اگر کسی بهش نزدیک می شد توی گوشت تنش فرو می کرد
زن دایی کوچیکه اهل بافتنی بود و مثل باد می بافت.روزی یک کت و کلاه می بافت.توی خانه وقت راه رفتن،وقت حرف زدن،وقت کار کردن هم می بافت.توی کوچه و مهمانی هم می بافت.توی خواب هم می بافت.لباس خودش و بچه هایش و کت و شلوار دایی را بافته است.رو تختی،رومیزی،پرده ها،حوله ها،حتی گلهای توی گلدان هم بافته است.آبستن بود و همه می دانستند که بچه هایش از جنس نخ و پشم هستند و اگر یکی از آنها زشت و کج و کوله باشد یا کار بدی کند او را می شکافد و از نو می بافد
اپل های لباس مامان که پهن و بزرگ بود و از در اتوبوس تو نمی رفتند.باید برای سوار شدن یک وری می شدند
خانه مادر بزرگ.صدای آقا جان.پنجره های بزرگ.و آفتاب تا انتهای قالی،تا پای دیوار.پرده های شسته بوی نشاسته و نیل می دهند.بوی چیز های تمیز و سالم
پسر همسایه پرروی خر کثافت که تیله های رنگی و زنگ دوچرخه اش را دزدیده بود.زورگو و خود خواه بود.یکبار هم موهای محبوبه خانم را کشیده بود
پنج شنبه شبها همه منزل مادر بزرگ می خوابیدند.توی اتاق نشیمند برای همه دشک می اندازند.محبوبه خانم اجازه داشت کنار مادرش و گوهر تاج خانم بخوابد.دور تا دورش پر از مادر و مادر بزرگ و پیر زنهای مهربان بود.چه کیفی!آنقدر خوشحال بود که خوابش نمی برد.گوشهایش بیدار بود و همه صداها را می شنید.عاشق نفس کشیدن ملایم مادر بود و پیف و پف شیرین پیر زنها.تنها صدایی که آزارش میداد تیک تاک یکنواخت ساعت دیواری بود.گوهر تاج خانم مراقبش بود و لحاف را روی شانه اش می کشید.بوی بادام و باقلوا می آمد.بوی کرم جوانی مادام آنا
از اول صبح رفت و آمد ها شروع می شد.زنگ در.زنگ تلفن.پچ پچ ها.خنده ها.تلق تلوق استکانها.قل قل سماور
عروسی دختر خاله.بند انداختن صورتش.خاله آذر که کل می زد و می خواند:"عروسی شاهانه ایشااله مبارکش باد.عیش بزرگانه ایشااله مبارکش باد".اجاق کنار دیوار با دیگ بزرگ غذا و حسن آقا آشپز
پیر زنهای فامیل همه هستند.خاله خانم شبیه اسب بود.با پشت لب بلند و گردن دراز.مو ها و ابرو هایش را رنگ می کرد.سیاه.مثل ذغال.تمیز و وسواسی بود و به هیچ چیز دست نمی زد.خانم پارسا قد یک بچه بود.روی صندلی که می نشست پایش به زمین نمی رسید.عرض و طولش یک اندازه بود.یک خروار توالت می کرد.لپ هایش دو تا دایره سرخ بود.یک ریز سیگار می کشید وروزنامه یا کتاب می خواند.تنها پیر زن با سواد فامیل بود و با پدر حرفهای مهم درباره شاه و انگلیسی ها می زد
حالا مدتهاست که خانه مادر بزرگ را فروخته اند و ساعت بزرگ دیواری خانه یکی از دایی هاست.هنوز گه گاهی نیمه شب تیک تاک موزی آن را ته بالشش می شنود.از سماجت عقربه های چرخان آن دلش می گیرد
صدایش می کنند.یکی از مشتری ها می خواهد حساب کند.باید پشت صندق برود

هیچ نظری موجود نیست: