جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

دو تا از دوستام

به هر حال من در کنارش احساس خوبی داشتم.احساس می کردم دوست خوبی اون ور دنیا دارم که کلی مرده،کلی قوی و محکمه و
میتونم روش حساب کنم.دوستی که ادعا میکنه دوستم داره.دوستی که تمام خصوصیات یک دوست رو داشت.شاید اگر میتونست طور دیگه ای نگاه کنه می تونستیم دوستای خوبی بمونیم
نمی گم گولم زد.نمی گم وقت و انرژیم رو گرفت.نمی گم که دوستی با اون به سلامتی و روحیه ام لطمه زد.اما گفت که باید تغییر کنه و برای این تغییر به کمک احتیاج داره.اما کوچکترین قدمی برای تغییر وضع زندگیش بر نداشت.شاید میل به تغییرداشت اما به ضرورت تغییر نرسیده بود
یه نویسنده یه جا نوشته:اینقدر باید بری پایین که دیگه راهی جز بالا رفتن نمونده باشه
شاید دوستی های بدون دیوار و حد و مرز زیادی هم خوب نباشه.حد اقل واسه من که اینقدر بی پروا شیرجه میزنم تو دوستی هام
اون یکی دوستمم که انگار خودآزاری داره.خیلی دوسش دارم ها، اما دیگه خسته ام کرده از بس از گند هایی که زده واسم تعریف می کنه.دیگه یواش یواش فکر می کنم خوشش میاد وفتی این ها رو از روابط خرابش تعریف می کنه.شاید هم احمق شده. تازه،جدیدا کر هم شده
احساس تنهایی زیاد هم حس بدی نیست.اینطوری می تونم بیشتر خودخواه باشم وفقط برای خودم وقت داشته باشم

۲ نظر:

ناشناس گفت...

#include
printf("faghir tarine ensanha dar badtarine sharayet chizhaee ezafi darand") . (af)
;))

ناشناس گفت...

#include
printf("faghir tarine ensanha dar badtarine sharayet chizhaee ezafi darand") . (af)
(BODA).