شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴

آخر هفته

صبح با کریستف رفته بودیم اون قصره که گزارششو نوشتم.عصر همون روز رفتیم تو یه کافه قدیمی که با وسایل قدیمی چیده شده بود.پنجره های کوچک،میز های دایره شکل،رومیزی های قدیمی و گل دوزی شده،فنجان های گلدار قدیمی و...با کریستف می شینیم سر یه میز که یه شمع وسطشه.قهوه و کیک سفارش می دیم.میز ها کوچیکن.ما به هم نزدیکیم.و با هم حرف می زنیم و دل همو گرم می کنیم.من وقتی مطمعن میشم که گرما از شمع نیست،بلکه از دوستمه که اینطور صبورانه به جمله های خراب من گوش می کنه و سعی می کنه از ته چشمام بفهمه که من کی ام،هیجان میاد سراغم.یه کم قوز می کنم.خم می شم روی میز.دستمو حلقه می کنم دور فنجانم.موقع تعریف کردن از عضله های صورتم خیلی استفاده می کنم.گاهی چشمک می زنم.گوشه لبم رو گاز می گیرم،با صدای بلند می خندم و...اونجا خیلی گرم می شه.و هر چی می گذره دل من هم گرم تر می شه.انگار زندگی تو تمام بدنم میدود.یک نفر اینجاست که من ر و می خواد بشناسه. و این جمله رو بارها خیلی ساده و واضح به زبون آورده
من عاشق کافه های قدیمی و مناسب قیمتم که هر جور آدمی میاد توش و حتی گاهی سر میزت می شینن وشروع می کنن به حرف زدن
همین امروز صبح تو قصر که می رقصیدم فهمیدم که از چه جور زندگی و روابطی خوشم میاد.الان از اون موقع 4 ساعت هم نمی
گذره و دارم حس می کنم که از چه جور زندگی و روابطی خوشم میاد.چرا من پر از تضادم؟!امکان داره به خاطر ماه تولدم باشه

هیچ نظری موجود نیست: