شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴

آخر هفته




آخر هفته پیش رفتم پیش کریستف.شب اول توی یه کافه نشستیم و 3 ساعت حرف زدیم.با اینکه شب قبلش فقط 2 ساعت خوابیده
بودم اما دلم نمی خواست اون شب با اون کافه شیک و مدرنش تموم بشه.از این همه اسباب اساسیه مدرن( وبه اصطلاح با کلاس)خیلی خوشم می یاد.یه جوری انگار جوش منو می گیره.صاف می شینم و پامو میندازم رو هم.به لیوان نوشیدنیم فقط وقتی دست می زنم که می خواهم بنوشم.صحبت طرفم رو قطع نمی کنم.و تمتم وقت که حرف می زنه بهش توجه دارم.وقطی حرفش تموم میشه چشمم رو دور کافه می چرخونم و از کافه شیک ونوشیدنی خوب تعریف می کنم
روز بعد بعد از صبحانه میریم به یه قصر که تو باغش قدم برنیم.با اینکه از ساختمتن های جانبی به عنوان ساختمان دانشگاه استفاده می شه وباغ قصر پره از دانشجو هایی که تمام سال فقط با یه شلوار لی می گردن و از این ساختمون به اون ساختمون دنبال استادا می دوند،اما باز جو منو می گیره.از پله های جلو ساختمون اصلی (که خوشبختانه سالنش سالن درس نشده، وهمون طور با اون کف پوش قدیمی و سقف بلند و تابلو های نقاشی بزرگ از شاهزاده ها-مدل سالن خونه ماریا تو فیلم اشکها و لبخندها،یا سالن مهمانی تو کارتن آناستازیا-به عنوان سالن رقص های رسمی استفاده می شه.سالن بسته است چون روز تعطیله اما از پشت شیشه با یه عالمه کنجکاوی و هیجان تو رو نگاه می کنم و چند ثانیه بعد انگار که در شیشه ای جولوام را دو تا دربون که لباس رسمی به تن دارن باز میکنن و جلوم تعظیم می کنند.ته سالن پسر قد بلند و زیبایی وایساده و با دیدن من مستقیم به طرفم مییاد دست من رو میگیره می یاره بالا جلو صورتش و همین جوری که تو چشام نگاه می کنه دستش رو زیر دستم می چرخونه و پشت دستم رو می بوسه و میگه که خیلی از اومدن من خوشحاله و من فقط با حرکت سرم و لبخند مصنوعی ام نشان میدم که رفتارش با من درست بوده.ازم اجازه می خواد که منو به طرف بار ببره.باز هم با حرکت سرم تایید می کنم.می چرخه و کنارم وای میسه و دستش رو با همان زاویه معروف مردانه کنار بدنش می گیره و من هم دستم رو از حلقه ای که با ساعد و بدنش درست کرده رد می کنم و با دست راستم گوشه دامنم رو بلند میکنم و با هم حرکت می کنیم.درراه هم اشراف زاده های دیگری به من نگاه می کنند و با نگاهشان توازن زیبای حرکت بدن ما رو دنبال می کنند مطمعنا به اون شاهزاده، که من باهش راه میرم، حسادت می کنند.بعد از نوشیدن 2 گیلاس شامپاین گروه موسیقی شروع می کنند به نواختن همون قطعه معروف.توی چشمام نگاه می کنه(البته شاهزاده ها زبون چشم ها رو نمی فهمن.به خاطر همین مطمهنم که نمی تونه بشنوه که دارم داد میزنم که:" من عاشق این قطعه هستم.تورو خدا بیا با هم برقصیم."اما عیبی نداره که نمی دونه.خوشبختانه هر جا یه چیزی نیست جاش یه چیز دیگه ای هست.و اون اینکه اون میدونه که با شروع شدن این قطعه-طبق قانون های خودشونیا- اگه بخواد به من نشون بده که خیلی واسش مهممه، باید منو به رقص دعوت کنه)و میگه:"اجازه دارم به رقص دعوتتون کنم!؟"باز هم با لبخند و حرکت سرم تاییدش میکنم.جلوم وای میسه و تعظیم می کنه.من هم گوشه دامنم رو می گیرم یه کم زانومو خم می کنم(به حالت نیمه تعظیم،برای اعلام آمادگی کردن)یک دستم روی شونه اش،یک دستم توی دستش و دست اون توی کمر من...والس...ما که می چرخیم...حرکت دامن من...تابلو های بزرگ نقاشی که تو هر چرخ زدن پشت سرش می بینم...نقاشی هایی از خودش که پشت صندلی که مادرش روش نشسته-وایساده/گاهی از پشت توی رقص جاهای مشخصی از آهنگ روی دستش خم میشم/در حال چرخ زدن گاهی از در های بزرگ باز رو به باغ،عظمت و شکوهی که لیاقتش رو دارم رو می بینم/من آزاده ام.من منم/می چرخم/ یه دست مردونه رو شونم / یه اشرافزاده دیگه که می خواد واسه رقص اجازه بگیره/با احترام توی چشمش نگاه میکنم و بر می گردم که با...برقصم.پشتم همون حیاط با شکوهه اما کریستف یه جوری داره بهم نگاه می کنه.مگه چیه.من آزاده ام و لیاقتش رو دارم.
از پله ها که می یایم پایین یه جوری راه میرم.به زمین فخر می فروشم
.......................

عصر دوش گرفتم و آماده شدم برای تاتر.دم رفتن خودم رو تو آینه نگاه کردم.لیاقتشو دارم.فقط خیلی کار دارم.یه نویسنده یه جا نوشته بود اگه می خواید به جای خاصی برسید باید از مدتها قبلش واسه اون چیز خودتون رو تربیت کرده باشید.مثلا اگه می خوایید معشوقه یه اشراف زاده بشید باید از مدت ها قبلش تمرین کرده باشید که یه همچین دختری چه جوری راه میره چه جوری حرف می زنه.با چایش عصرا چی می خوره.حتا به چی فکر می کنه...و خودتون رو تو اون شخصیت ببینید و تمرین کنید
اگه راست گفته باشه هم، من که گفتم خیلی کار دارم

هیچ نظری موجود نیست: