جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

عباس آباد



امروز صبح همه جا رو مه گرفته بود.اینقدری که حتی نور چراغ قدیمی توئ کوچه رو به سختی می دیدم.مه خیلی قشنگه. تو اکثر
رمان های عشقی همیشه یه توصیف قشنگ از یه صحنه مه آلود هست
ولی من چون رمان،اونم رمان عشقی نمی خونم،اصلا مه من رو یاد این چیزای خوب نمیندازه. مه منو یاد چیزای خوب خوب میندازه. مثلا جاده عباس آباد... راستی که چه شمالی رفتیم.پر از مه بود.پر از احساسها ، حرفها و رفتارهای متضاد و مه آلود.فکر نمی کردم شمال رفتن اینقدر مه آلود باشه.شمال همیشه واسه من یادآور کلی خوبیه واضح و روابط درست تعریف شده و واضح تره.یاد آور کلی بازی ها و خنده های کودکانه.بدون هیچ حرفی از رمان های عشقی و احساسات بالغانه.اما من خنگ همیشه یادم میره که بزرگ شدم.و دیگران هم بزرگ شدن.و اینو هم یادم میره که هر کی بزرگ میشه دیگه اجازه نداره بخنده.دوست هم سن و سال من،هم بازی و هم خنده دوران شیرین زندگی ام،خوب یاد گرفته که بزرگ بشه.خوب این خیلی خوبه،حد اقل همه بهش نمیگن:" این دیوونس! خل شده.! اصلا انگار نه انگار که بزرگ شده".فقط بدبختی اینه که شرط اول بزرگ شدن رو خیلی خوب رعایت می کنه.اینکه نخنده!!!حتی وقتی حکم بازی کردیم هم نخندید

واقعا عجب شمالی بود.پر از خنده های زورکی.همه بزرگ شده اند حتی بچه های مامان آنا.اون ها هم نمی خندند و گرفتارند.همه گرفتارند

ای دل، ای جان، بروفکر دگر کن........... یاد، یاران، برو از سر به در کن

اما من تو همون روزای پر از خنده های زورکی شاد بودم.چون یک صبح(ه) پر از باریکه های نوره تازه متولد شده هدیه گرفتم.و این جایزه این بود که با اینکه شب قبلش مامان آسمون شبم رو بی ستاره کرد،من چیزی نگفتم و به قول معروف به سنت و عرف احترام گذاشتم و یک دختر خوب بودم که حرف مامانش رو گوش میکنه.اما مامان و بقیه آدم بزرگا نمی دونن که من وقتی می دونم که یکی یه هدیه خوب برام یه جا گذاشته بی تاب می شم وحتما حتما می رم و برش می دارم.اون صبح توش پر از هدیه بود.همش هم مال خودم بود.خودم تنهایی و صدای قل قل سماو
ر


هیچ نظری موجود نیست: