دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵

بس که سردی


یک روز از روز هایی که از گرمای آتشی که به من کشیده بودی بالا و پایین می پریدم و قربون صدقت می رفتم بهم گفتی:"ای کاش لیاقت این همه مهربانی تو رو داشته باشم"آخه این حرف یعنی چی
....
این روز ها
از سردی تو،خورشید تو قلب من غروب می کنه
همش به خودم میگم:"بلد نیست...یاد میگیره...دوستت داره اما بلد نیست نشون بده...حالا یکم صبر کن"من صبر میکنم.ما نمی تونم دلم و گرم نگه دارم.وقتی دلم و بهت دادم ،پیش من نیست که گرمش کنم.هفت هشت سال دست خودم بود.تنهایی گرم نگهش داشتم.خودت گفتی:"از حالا بدش به من.مواظبشم"شاید هم نگفتی...من دلم خواست که اینجوری بشنوم
به هر حال
خاموش/سرد شدن دلم از بی عرضگی خودته.یا به قول خودت: از بی لیاقتیت
بد نیست تا دیر نشده یه کم بجنبی

هیچ نظری موجود نیست: