دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵

ریتم جدید


پریشب حدود ساعت پنج بعد از ظهر دیگه نتونستم تو خونه بمونم.دوچرخمو ورداشتم ورفتم کنار راین.شب تعطیلی بود و همه دیسکو ها و کافه ها پر بودند.هنوز هوا یه کم واسه پیاده روی دم راین سرده.اما پوست من خیلی وقته کلفت شده.یک دو ساعت بعد تو یه کیوسک کوچیک وایسادم کمی نوشیدم و کلی خندیدیم.که دوستم زنگ زد بهم گفت:
بچه کجایی؟ ساعت دو ونیم نصفه شبه. اومدم خونت نیستی-
تا تو یه دوش بگیری و یه چای بزاری من میرسم-
رو میکنم به کسایی که داشتیم با هم میگفتیم و می خندیدیم
شب همه بخیر.آخر هفته خوبی داشته باشید.من باید برم.بعد از مدتها کسی تو خونم هست که منتظرمه
از راین تا خونم با دوچرخه نیم ساعت راهه.یه بارون ریز ریزی هم میاد.از اون بارونهایی که اگه تو ماشین نشسته باشی و دونه های باون رو شیشه جلو بشینه خیلی قشنگه اما اگه پیاده باشی لجت میگیره چون از طرفی انقدر بارون کمه که زشته چتر باز کنی.از طرفی هم همینطور ریز ریز یهو می بینی خیس خیست کرده
با دوچرخه آدم با ریتم دیگه ای در حرکته.خیابونها،مغازه ها،آدمها همه با یه سرعت/ریتم خاصی از کنارت رد میشن.حتما مجبور نیستی از خیابونهای اصلی بری.کوچه های فرعی همیشه خوشحال میشن که سکوتشون رو بشکنی.و گاهی پشت یک کوچه به ظاهر خاموش،یکهو ه دریاچه پر از قو با پارکی که بغلش کرده بهت عاشقانه سلام میکنه.انگار که منتظرت بوده.و تو ناخداگاه ترمز میکنی و پیاده میشی که کمی پیشش باشی و زیباییه ترسناک سکوتشو ستایش کنی.گور بابای ثانیه شمار ساعت که رو اعصاب آدم میدوه.گور بابای لباسم که خیس شدن.گور بابای پاچه شلوارم که گلی شده

هیچ نظری موجود نیست: