امروز یه کم دیر رسیدم سر کلاس.اما دوستم ردیف های اول برام جا گرفته بود.وارد آمفی تاتر که شدم دیدم برام دست تکون میده.نشستم.همین طور نفس نفس زنان داشتم کتم را در میاوردم و لای سیم رادیوی موبایل گیر کرده بودم،کمکم می کرد که جزوه ها رو از کیفم در بیارم.گوشیم رو از جیبم در آوردم و همین طور که داشتم صدای گوشی رو قطع میکردم بهش گفتم: تو تنها فرشته ای توی زندگی من
یک نگاهی به عکس پشت صفحه موبایلم کرد و همین جور که از گوشه چشم نگاهم می کرد با پوزخندی گفت:دروغگو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر