شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

گاهی صحبت از رفتن من می شه



خیلی از مامان عبارت:"آزاده ما رو ول کرد و رفت"یا"آزاده از ما فرار کرد"یا"آزاده رو از دست دادیم"شنیده ام.نمی دانم کدام جمله درست تر است. همیشه با لحنی پر از ناراحتی این را می گویند.و هنوز دنبال دلیلش می گردند.گاهی رفتار سالهای قبل خودشان را بررسی می کنند بلکه دلیلی پیدا کنند.چند دلیلی هم پیدا کرده اند.درست و غلطش بماند
من از تحلیل رفتار ها و احساس های قدیمی خسته شده ام.از اینکه دنبال دلیل فرارم (اینطور که آنها می نامندش)بگردم خسته شده ام.ترجیح می دهم فکر کنم،بلکه راهی برای فرار از وابستگی ها پیدا کنم.وابستگی،با همه گستردگی معنیش.هر چند که امیدی ندارم که بتونم از وابستگی از نوع عاطفیش،فرار کنم
همیشه ذلیل احساسم بودم
مامان یکبار بهم گفت:"هر جایی میروی و هر کاری می کنی وقتی پایین تنه مطرح باشد.اولویت اول تو زندگی تو پایین تنته"یادمه یکبار که یک غریبه به من چنین توهینی کرد،فقط در را بستم و برای همیشه از خانه اش بیرون آمدم.ولی وقتی از مامانم می شنوم چی؟می تونم به همون راحتی در رو ببندم و بیام بیرون؟نه!چیزی نمی گم.انگار اصلا نفهمیدم که چی گفت.با اینکه عرق سردی به تنم نشسته بود و کلم داغ شده بود و لپ هام از داغی گل انداخته بود.اما انگار که اصلا حواسم به حرف زدنش نبوده و چیزی نشنیده ام
امان از این وابستگی ها که چقدر کارها روسخت می کنند.بد ترین نوعش هم همان وابستگی عاطفی است
باید خیلی قوی بشم.آنقدر که از همه این وابستگی ها بتونم رها شم
آن روز هم نزدیک است.میدانم
...
امروز جایی می خواندم
و تو ترک او گفتی.به هوای سفر.چه نیازی بود؟اگر جویای گسترش اندیشه خود بودی،همان درخت حیاط خانه تو را بس بود.سالها می شود به تماشا بنشینی.کلاغی که کنار حوض کاشی می نشست،چه درها که به روی اندیشه نمی گشود.کلام لائوتسه را خواندی و در نیافتی:"بی که پای از در برون نهی،جان را یکسر توانی شناخت".وکدر شدم.زیر غبار غم.این همه راه آمدم تا چه؟آفتاب دیار باشو به من نمی تابید چه می شد؟نقاشی هیروشیگه را در موزه ملی توکیو نمی دیدم چه کم داشتم؟آهنگ کاره سوسوکه راپندار نمی شنیدم،مناجات ذبیحی در سحر های ماه رمضان مرا بس بود.لاله ای که در فیروزکوه دیده بودم جای همه این گلهای داوودی ژاپن را می گرفت.چه نیازی که مهتاب را در باغ هی بیا ببینی.در ایوان خانه پدری ات دیدی و همان بس بود.یک درخت،و همه جنگل را دیده ای.یک پرواز،و با همه پرندگان آشنایی.این گل را بو کن،و همه گلها را بو کرده گیر.چنین است.و آزرده مشو.به خطا به در آمدی.آنجا هر آنچه همه جاست بود.یاری این چنین نداشتی،دوستی آنچنان تو را بود.در کوچه اش کیمونو پوشی نمی گذشت،چادر به سری که به ره می رفت.مردمش یک هوکوسای نمی شناختند،با یک رضا عباسی که آشنا بودند
به در آمدن ها همه پوچ.باید در فرو بست.و به تماشا نشست.این را می گویی و از یاد می بری.و باز آهنگ سفر.در هر دیاری به تماشای هنر رفتم.کاری چه پوچ و غمناک.و سردی آور.و ببین چه چیز از پرواز این پرنده که گذشتدر خور تماشا بیش.چه رمزی داشت.انگار به ابدیت می رفت.و تو فراتر شو.دیده فرو بند و پرواز بی پرنده را در خود نگر.و تو می روی تا نقش این پرنده را در پرده سشوها ببینی.همین دیروز بود که کتاب"سرزمین برف"کاواباتا را خریدی.و صد بار از کتاب خواندن دلسرد آمدی.کتاب(ه)چه؟نقاشی(ه)چه؟هنر(ه)چه؟به این آفتاب نگر.خود را در آبی آسمان گم کن.تراوش ابدیت را بشنو
سهراب
...
...بار ها از این احساس ها اومده سراغم که:حالا که چی؟چه چیزی اینقدر مهم بود که به بهانه اش ول کردی و اومدی؟اما هر بار که از ایران بر می گردم کلی چیز پیدا می کنم که بهانه خوبی برای ول کردن و اومدن/رفتن هستند

هیچ نظری موجود نیست: