هنوز یک ماه نشده که ترم جدید شروع شده،یک هفته تعطیلات مسخره عید پاک شروع شد.تازه داشتم با جزوه ها گره می خوردم که یک باد حسابی اومد خورد پشت ما.البته روز به روز دارم زندگی رو مجبور میکنم که جدی تر و سخت گیرتر بشهاز این هفته قراره با امیر(از بچه های ایرانی دانشگاه که اینجا بزرگ شده و فارسی خوب بلد نیست)تا هشت شب تو کتابخونه درس بخونیم.و آخر هفته ها هم که کار می کنم.چیزی که بیشتر از همه خوشحالم می کنه اینه که ازاول مای میرم خوابگاه دانشجویی.یه چند وقتیه خدا خداییش داره به ما حال میده.مخصوصا در مورد خوابگاه.اینجا معمولا اینجوریه که هر دانشجویی فقط می تونه تو خوابگاههای شهری اتاق بگیره که توش درس می خونه.و خوب به نظر من شهر مونشن گلادباخ(جایی که دانشگاه منه)فقط واسه درس خوندن و مردن خوبه.کلا شهر های کوچیک اینجورین.شاید هم من به سکوت شهر های کوچیک عادت ندارم.ولی اینبار استثناا خدا از دستش در رفته و خوابگاههای مونشن گلادباخ و دوسلدرف همه زیر نظر یه سازمان هستن و در نتیجه ما هم میتونیم اینجا اتاق بگیریم.اتاقی گرفتم نزدیک دانشگاه دوسلدرف.که اجاره اش از نصف اجاره ای که تا حالا می دادم هم کمتره.حمام دستشویی و آشپزخانه با هم خانه ایم مشترکه و هر کدام یه اتاق بیست متری داریم. از بیرون ساختمانهاش را دیده م اما هنوز نمیدونم کدام اتاق مال منه و همخونه ایم کیه.اما از الان ذوق می کنم واسه نگاه کردن از پنجره ای که ازش یه عالمه چراغ روشن پیداست که نشونه بیدار موندن و خر زدن دانشجو هاست.این پنجره های روشن نمیزارن من بخوابم و دوستی منو جزوه هامو عمیق تر می کنن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر