چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

تراش خوردن از تنهایی


مامان میگه:تنهایی آدم رو تراش میده.درد داه ولی بعد از تاش خوردن مثل الماس تراش خورده با ارزش میشی
صبح تا عصر تو دانشگاهم.با کلی دوستای آلمانی،خارجی و ایرانی.درس می خونیم.میگیم می خندیم.اما دریغ از ذره ای وجه اشتراک
یه امید واسه خودم می سازم اون سر دنیا."عزیزم"صداش می کنم.یک ساعت باهاش حرف می زنم،از دل گرفتم می گم.از تنهاییام می گم.انگار از بچه های دانشگاه بهم غریب تره.یا من براش غریبم.نمی دونم آخرش من این تنهایی رو خفه می کنم،یا اون منو

هیچ نظری موجود نیست: