شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

این سوزاندن ها که چی؟


دیشب خوابت رو میدیدم
خواب میدیدم بالا خره اومدی اینجا و داریم با هم واست دنبال خونه می گردیم.تو خواب هم همانقدر که تو بیداری با من نا مهربون هستی،نامهربون بودی.اما من باز مثل همیشه سعی می کردم بخندم و بخندونمت
نمی دونم این چه بازییه که میزارم با من بکنی.همیشه یک چیزی رو علم می کنی و اخماتو می کشی تو هم و من باید همش بر خلاف احساس درونیم به زور بخندم تا جو عوض شه.خیلی که تو اعصابم میری مجبورت می کنم حرف بزنی و واسه اخمای مسخرت توضیحی بدی.و تو هیچ وقت توضیحی نداری فقط میگی:خوب کاری نکن که اینجوری بشم
به من چه اصلا.چرا باید طوری باشم که تو اخم نکنی
حالا این عقب عقب رفتن،که چی؟این حرف نزدنها که چی؟این لج بازی ها که چی؟تو که نمی تونی منو از زندگیت حذف کنی؟می تونی؟خودت آخرین بار گفتی:تازه دارم میام اونجا...تازه قراره به هم نزدیک شیم
دلم برات تنگ شده.برای حرف زدنهای بی کلاممان.برای تو سرما تو پارک نشستن با تو.برای گل گشت زدن تو اتوبانها با تو.برای آهنگهای بند تنبونی گوش کردن با تو
برای اخم کردنهاتبرای همه اون لحضه هایی که با هم بودیم

هیچ نظری موجود نیست: