شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

فوتبال


خبر دادی که دوباره میری که فوتبال بازی کنی.و چه خوشحال بودی وقتی این رو می گفتی.که قراره دوباره تو دروازه وای سی
نمی دانی که...اون روز نفهمیدی...هیچ وقت هم نمی فهمی
اون روز رو می گم که یک مترو نیم بیشتر قدت نبود.تو محوطه شمال وایسادی جلو در آهنی-که آن روز چه بزرگ به نظر می آمد-و ما شوت می کردیم و تو قرار بود گل نخوری.بابا گفت:"اگر از فلان تعداد شوت،نصفش را بگیری،یه جایزه خوب پیش من داری
و تو نمی دانستی که بزرگتر ها همیشه ما را گول می زنند
به عشق جایزه،یا شایدم برای اینکه جلو دختری که دوستش داری خودی نشان بدهی،رو زمین آسفالت شیرجه می رفتی و توپ ها را می گرفتی

همون روز... تو این خود نشان دادنها یکهو پهلو تو کشیده شد به زمین.حتی صورتت را هم جمع نکردی که نکند ما بفهمیم.بازی که تمام شد آمدی سراغ ما.بهت گفتم:لباست را بزن بالا!گفتی چرا؟گفتم بزن بالا!...زدی...و گفتی:چیزی نیست.خراش کوچیکیه.خوب میشه
و بعد رفتی پی بازی با دختر رویاهای کوکانه ات.بدون اینکه جایزه ات رابخواهی
و بزرگ تر ا،که این جور موقع ها خوب بلدند به روی خودشان نیاورند

هنوز یادت نیامده؟شلوار لی روشنی پات بود
یادت میاید؟نه...میدانم...توقعی هم ندارم که بفهمی موقع اون شیرجه رفتن ها برای گرفتن توپ،چی به من گذشت
و موقع دیدن پهلوی زخمیت
تو چی یادت میاد از من؟چی می فهمی از همه اون چیزهایی که به من گذشت
تو در پی بازی و من در پی تو
و همه-حتی تو- به من خندیدید وقتی خواستم بهت نزدیک شم.خواستم باهات برقصم
...
حالا می خندی و می گی:دوباره میرم سر تمرینها
و نمی دانی دوباره به من چه خواهد گذشت

هیچ نظری موجود نیست: