دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

اراده ام من را گم کرده


همه این مزخرفات را می نویسم،تا شاید خوابم بگیرد.همه اش توهم است.همه اش الکی ست.همه چیز الکی ست



نمی دانم از ساعت دوازده شب تا الان این چندمین بار است که کامپوتر را روشن می کنم

شیطنت های آزاده بزرگم کار دستم داده
چقدر حرف مفت زدم...چقدر ادعا کردم...چقدر ادای آدم های چیز فهم را در آوردم...چقدر کتاب خریدم و توی قفسه کتاب روی هم چیدم و نخواندمشان...چقدر غر زدم...چقدر چرخیدم
اینقدر چرخیدم و چرخیدم ،دور خودم،دور سرم،که یادم نیست درخت معرفت کدام سر کوچه بود.یک جایی همین نزدیکی ها گم شدم
این "خودم"خالیست.خسته ام کرده
جزوه های درسی را هر روز روی هم می چینم. کوهی ساختم از کاغذهای سیاه شده وهر روز از این ور میز می کشانمشان آن ور میز و فردایی باز می کشمشان سر جای اولشان
مجله های گران مد لباس ومتن های ترجمه نشده آنقدر خاک می خورند که مد که هیچ،به نظرم صنعت ساخت کاغذ هم عوض می شود و من به صفحه دوم نمی رسم
طلوع خورشید را یاد ندارم آخرین بار کی دیدم.روز ها همه خاکستری اند.کارت عضویت باشگاه بدن سازی چند ماه دیگر بیشتر اعتبار ندارد و فکر کنم سیصد و شصت و سه روزش هنوز مهر نخورده باشد.کارت عضویت کتابخانه اصلا نمی دانم کجاست
لباسهای شسته نشده ریز میز تحریر جایشان حتما خوب است
پای همه گلدانهای جلو پنجره ته سیگارها را با چه نظمی کاشته ام
روز به روز رنگ عوض می کنم و احمق تر می شوم.همین چند روز پیش،با جدیت تمام،چنان ناخن سوهان می کشیدم که انگار در حال یافتن فرمول شکافتن اتمم،یا حل مشکلات مردم گرسنه دنیا
تمام روز گشنگی می کشم و شبها عین دستگاه آب هویج گیری اسنیکرز تو حلقم می چپانم
جلو آینه که می ایستم،برای فرار از نگاه آزاده،چشمهایم را سرمه می کشم از کنار بینی تا دم ابرو.بعد با افتخار خطهای قرینه پای مژگانم را نگاه می کنم و ناز شصتتی نثار بلاهتم می کنم
و عاشق تر خاک چند ماهه روی آینه می شوم
یوروی هزار و چهارصد تومنی دود می کنم و شراب ده ساله می نوشم،که این همه نکبت را فراموش کنم
شبها همه جور بهانه ای برای زندگی نکردن دارم
همه فیلم های مزخرف ایرانی را-از چهار خانه و سه خانه و دو خانه و بی خانه گرفته تا دایی جان ناپلون-نگاه می کنم،بلکه این خواب کوفتی بیاد و بچپد تو چشمم.چه خیال خامی
چهار پنج صبح لاشه متعفنم را از پله های تخت بالا می کشم و عریان لای ملحفه های سفید می خزم.تازه چشمانم باز تر می شوند و مثل وزق به سقف اتاق یا آسفالت کف خیابان خیره می شوم
حالا تازه یاد همه می افتم
یاد پدرم که چه قدر دل تنگشم
یاد مامان و حرف زدن ها و سیگار کشیدن هایمان تا صبح
یاد آرزو که حتما تلفنش دیگر این ساعت تمام شده و می رود که بخوابد
یاد کیارش که سرباز است و نمی دانم الان کجاست
یاد افشین که حتما با دوست دخترش دعوا های عاشقانه می کنند
یاد حامد که دو سال فکر می کردم از آسمان است
یاد سمیرا که حتما بچه ها را خوابانده و خوابیده تا خواب خاطرات شیرین سه سال گذشته اش را ببیند
یاد نیلوفر و جنسیت گم شده و اطلسی های خیسش
یاد الیاس و ناتوانی هایش
یاد اشکان و اراده آهنینش،که اگر نزدیک ترش بودم،هیچ وقت سیاهی امشب دفتر خاطراتم را سیاه نمی کرد
یاد مهندس رضای سهی زاده،که نمی دانم چرا زبان هم را نمی فهمیم
یاد سامیار که فکر می کردم دوست خوبی برای من هم می شود باشد
یاد ابولفضل که شیطان بود و کله شق.اما با معرفت
یاد آقای ایرانیی که سر کوچه پیتزا فروشی دارد دلش برای ایران تنگ است
...

...

...

...
همه توی سرم می چرخند،و جایی برای خودم نمی ماند
.

.

.
شمس
...
شمس
...

اي با من و پنهان چو دل از دل سلامت مي کنم
تو کعبه​اي هر جا روم قصد مقامت مي کنم
هر جا که هستي حاضري از دور در ما ناظري
شب خانه روشن مي شود چون ياد نامت مي کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر مي زنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت مي کنم
گر غايبي هر دم چرا آسيب بر دل مي زنم
ور حاضري پس من چرا در سينه دامت مي کنم
دوري به تن ليک از دلم اندر دل تو روزنيست
زان روزن دزديده من چون مه پيامت مي کنم
اي آفتاب از دور تو بر ما فرستي نور تو
اي جان هر مهجور تو جان را غلامت مي کنم
من آينه دل را ز تو اين جا صقالي مي دهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت مي کنم
در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو
اين​ها چه باشد تو مني وين وصف عامت مي کنم
اي دل نه اندر ماجرا مي گفت آن دلبر تو را
هر چند از تو کم شود از خود تمامت مي کنم
اي چاره در من چاره گر حيران شو و نظاره گر
بنگر کز اين جمله صور اين دم کدامت مي کنم
گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف
يک لحظه پخته مي شوي يک لحظه خامت مي کنم
گر سال​ها ره مي روي چون مهره​اي در دست من
چيزي که رامش مي کني زان چيز رامت مي کنم
اي شه حسام الدين حسن مي گوي با جانان که من
جان را غلاف معرفت بهر حسامت مي کنم


ده بار
بیست بار
...
دیگر نمی دانم چندمین بار است که می شنوم
هر جا که هستي حاضري از دور در ما ناظري

و می خوانم
شب خانه روشن مي شود چون ياد نامت مي کنم

شب خانه روشن می شود

شب حانه روشن می شود

شب خانه روشن می شود

روشن می شود

روشن

روشن
...
سرم گیج می رود
...
تو کجایی؟خوابی. می دانم!خودم مثل مامانهای بد اخلاق و جدی بهت گفتم برو بخواب
کاش بیدارت کنم
کاش خوابم بگیرد


ساعت:چهار و چهل شش دقیقه صبح دو شنبه

دوشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۶

اگر امروز یک ساعت راه نمی رفتم،باورم می شد که مرده ام


روزه داری هم سخت است هااا.می روم که دو هفته روزه بگیرم
از پس کارهای خیلی سخت تر بر آمدم.این دو هفته نمی کشتم

باید یادم بیاد که هنوز زنده ام

جمعه، آذر ۰۹، ۱۳۸۶

هم دم پخته


اکنون که ز خوشدلی بجز نام نماند
يک همدم پخته جز می خام نماند
دست طرب از ساغر می باز مگیر
امروز که در دست بجز جام نماند
.
.
.
تا زهره و مه در آسمان گـشت پدید
بـهتر ز می ناب کـسی هـیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان
زين به که فروشند چه خواهند خرید

جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶

یاد میعاد در لجن


هر چند،خیلی وقت است که فوتت کردم و تو پرت شدی ته تاریخ،اما تعارف که نداریم،هنوز ابی که می خواند یادت می افتم
نمی دانم چه بگویم.تو جای هیچ حرفی نذاشتی
تو اینترنت گردی های این آخر هفته کلیپ حریق سبز و صدام کردی رو بعد از مدتها دیدم
یاد اولین شبی افتادم که تو خونه کسی بودم که فکر می کردم پسر خاله توست.اولها بود.تو از همان اول راحت دروغ می گفتی و من راحت باور می کردم
جالب بود.تو خیلی چیز ها را خراب کردی.اما هیچ آهنگی را نتوانستی خراب کنی
فقط مدتی آمدی و زندگی من را بد آهنگ کردی.که آن هم بی بخشم به همان نگاه اولت که به اشتباه صداقتی درش خواندم
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام...نه!مرور خاطرات می کنم.به امید یافتن ساعتی که شاید شیرین گذشته باشد
حال ما را نمی پرسی.حق هم داری!از الطاف شهر جدید و خانه نوست که راحت فراموش می کنی.اما من هنوز از همان مغازه خرید می کنم...در همان ایستگاه سوار قطار شهری می شوم...از همان کوچه باریکه رد می شوم...پشت همان پنجره می نشینم...هنوز همان چراغ کم سوی جلو پنجره را نگاه می کنم و هنوز غصه هایم را بالای آن پل فریاد می زنم
تو نمی پرسی از احوال ما،اما من می نویسم
حال من خوب است.و دلم لک زده برای نوای دف
دف ساز خوش صداییست.و پنجه روشن برای نواختنش می طلبد
و پنجه های تو...تاریک بود
یادت است می گفتی تار می زدی؟!راستی تار می زدی؟!یادم است یکبار خیلی راحت گفتی سازت را فروختی.آن روز باید می فهمیدم که تو اصلا سازی نمی زدی.چطور می شود ساز یک نوازنده را از او جدا کنند و او نمیرد
وای که من چه ساده بودم
تلخ می نویسم،می دانم.هر وقت به سر خطی که تو شروع شدی می رسم،مزه دهانم تلخ می شود و زهرش را می ریزد به همه تنم.تا سر انگشتانم.تا نوک قلمم
دلم را شسته ام.تنم را می برند بشویند
من راه های سنت ماه و خورشید را رفتم.همه بی راهه بود
اینبار مهربانی می نوازد و من رقص سما می کنم.من عریان می رقصم و او با نوای سازش و پنجه روشنش تنم را می شوید
فقط گاهی نگرانت می شوم.نگران بار کجت که کی می خواهد به مقصد برسد

چهارشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۶

تساوی




معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد

دلم می سوخت
برای آنکه بی خود، های و هو می کرد
و با آن شور بی پایان تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا
به روی تخته ای
کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین بنوشت

یک با یک برابر هست

از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد

به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است

معلم مات بر جا ماند

و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آیا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد

آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گونچون قرص مه می داشت بالا بود
وان سیه چرده که می نالید پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟ یا که زیر ضربت شلاق له می گشت
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد

معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید


یک با یک برابر نیست

پنجشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۶

پنجره پاییز زده من
















اگر کمتر سیگار بکشم،با پولش نه سفر می کنم،نه حماقت هایم را جشن می گیرم

دوربینی می خرم که چشم برداشت هایم را با شما تقصیم کنم





پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۶

...


دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمـه نـای عـراقی هیـچ است
هر چند در احــوال جــهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است

شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶

متولد ماه مهر


یاد گرفتم که طلایی رنگ نیست
تو متولد روزهای پاییز طلایی هستی
بیا و روزهایم را طلایی کن
من درس و کتاب ها را دوست ندارم

چهارشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۶

پاییز


باد
برگ های طلایی را به خود آویخت و زیبا شد
در آغوشم کشید و
با موها و ریشه های شالم رقصید
خنک شدم

خیابانهای لعنتی


خیابانهای دوسلدرف هر روز صبح که به طرف دانشگاه میروم،من را مجبور می کنند که خاطرات بد رنگ چند ماه پیش را مرور کنم
از خودم عصبانی می شوم وقتی یادم می آید که پول قهوه های تلخی که خودم دادم و تو ندادی،به زودی ماشین می شود،بلکه کمی از خالی های زندگی تو پر شود
...
آن فشار ها... حتی خاطره یک روز شیرین در ذهنم پررنگ نمانده.همه شان زرد چرک هستند.و دلخوری های من بنفش
یادم است اواخر بود.برایم برای اولین بار عطری خریدی.که هیچ خوشحالم نکرد.آن روز خواستم بهت بگم:دوست من!من دارم می رم.این دست و دل بازی ها رو خیلی زود تر باید می کردی.الان جانت را هم گرو بگذاری،بر نمی گردم
نمی دانم تو دقیقا کجا اشتباه کردی
اما اشتباه خودم را پیدا کردم:چشم پوشی های بی جا


پ ن:من نمی دونم این پسر ها پولها شون رو کجا قایم می کنند.تو کیف پولشان که هیچ وقت پول نیست.و همیشه قبل از کافی شاپ یا رستوران رفتن باید دنبال بانک بگردند.عدد موجودی دفتر حسابشان هم که همیشه دو رقمی ست.سرت را روی بالششان هم که می گذاری،صدایی از اسکناس مچاله شده نیست.توی جوراب ها شون هم که جز لاشه سگ چیزی ندارند.پس از کجا یکهو یکماهه هزار یورو پول گواهی نامه رانندگی می دهند و بعد بلافاصله ماشین می خرند؟برای گشت و گذار های پسرانه هم انقدر پول دارند که همه دوستانشان را ناهار و شام دعوت می کننداگر فهمیدید این صندوق مخفی اینا کجاست لطفا به من هم بگین که این پول هامو همین طوری راحت نذارم رو میزهای رستوران ها و پمپ بنزین ها

پنجشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۶

نی محزون


امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد منِ مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی

هر شب از حسرت ماهی،من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشمه ی مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه ی بخت غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر می شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

تو چنین خانه کَن و دل شکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

کی بر این کلبه ی طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی

شهریارا اگر آیین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی

چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۶

نازنین هم آمد


نازنین هم آمد
با آهنگهای رپ.لاغر اندام و قد بلند است.مهربان و دوست داشتنی.هم خانه ای جدیدم را می گویم.خانه مان ایرانی تر شد.گاهی قلیان سیب و شبها چای خوش طعم ایرانی توی استکانهای ناصرالدین شاهی
دوست داشتنی ست
مثل همه دختر های ایرانی
از من کم سن و سال تر است و همین سالهاست که ازدواج کند
روانشناسی می خواند.البته اینکه چقدر بخواند هنوز معلوم نیست.من اتاق خالی و کمد پر از لباس و لوازم بزک دزکش را دوست دارم.و خنده روی لبش را
غذا نمی خورد که هم خوش هیکل بماند و هم بتواند کمد لباسهایش را پر تر کند
و موزیک های شاد گوش می کند و با نامزدش مرتب تلفنی حرف می زند که خنده لبش را حفظ کند
تا وقتی در اتاقش باز است و صدای زندگی از خانه مان می آید،من هم خوشحالم



پ.ن:از بی موضوعی ازش نوشتم

یکشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۶

خانه


به خیالم به خانه میروم
نمی دانم از کجا شروع کنم.از شبهای فرخزاد...از بالکن نیم متری خانه مان...از خواهر پریشان احوالم...از کلمه عشق که آنجا به کثافت کشیده شده...از دوستهای قدیمی که هر چه ببینمشان بازم کمم است...از شهر کتاب...از رنگهای خاک گرفته فرشهای ایرانی و پارچه ها و صنایع دستی بازار...از فامیلهای زیر خاک رفته ام...از بی عقلی های اطرافیانم

از بوی نان شروع می کنم.نان تازه.که اگر خدا پیراهنی به تن می کند،من مطمعنم که بوی عطر پیراهنش است.یک ماه ایران بودم.پدر بود.مادر بود.و خواهرم،که گاه بود و بیشتر نبود.خانه مان اینبار طور دیگری بود.یک طرف ساعتهای بی پایان درس خواندن های مامان.و آن طرف صدای تلوزیون که همیشه از شش بعد از ظهر به بعد صدای آمریکا پخش می کرد و بابا به اصطلاح همه اخبار را می دید و از دردهای دنیا رنج می کشید.خواهرم هم اگر بود که سعی می کرد خانم خانه باشد.و شبها ساعت ده شب به اتاقش می رفت که به اصطلاح بخوابد.اما ساعت دو شب تازه تلفنش تمام می شد.و هیچ کس اعتراضی نداشت
دوستم را دیدم.در آغوشش گرفتم و برای چندمین بار ازش خواهش کردم که نادانی های من را ببخشد.و هنوز سفرم تمام نشده بود که از سر اجبار به خدا سپردمش.و آرزو کردم که رویاهایش را فراموش نکند
برای بعضی ها کمتر وقت گذاشتم.و از اینکه برا ی آنها که شاید اصلا نمی خواستم ببینمشان زیاد وقت گذاشتم، ناراضی نیستم.رفتم.دیدم.نخواستم.راحت شدم
شبها که خانه آرام تر می شد و بی خوابی حمله می کرد تا خود صبح فکر می کردم.و گاهی روی بالکن به کوچه نگاه می کردم و سیگاری می کشیدم.تا خود صبح که نوک درختان پارک ملت سلامم می گفتندچقدر فاصله است از چیز های که ته سر من می جنبند و زندگی واقعی

چهار کلمه از آزاده عصاران


غربت

ماه بالاي سر آبادي است

اهل آبادي در خواب

روي اين مهتابي ، خشت غربت را مي بويم

باغ همسايه چراغش روشن

من چراغم خاموش

ماه تابيده به بشقاب خيار ، به لب كوزه آب

غوك ها مي خوانند.مرغ حق هم گاهي

كوه نزديك من است

پشت افراها ، سنجدها.و بيابان پيداست

سنگ ها پيدا نيست، گلچه ها پيدا نيست

سايه هايي از دور ، مثل تنهايي آب

مثل آواز خدا پيداست

نيمه شب با يد باشد

دب آكبر آن است : دو وجب بالاتر از بام

آسمان آبي نيست

روز آبي بود.ياد من باشد فردا

بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم

ياد من باشد فردا لب سلخ

طرحي از بزها بردارم

طرحي از جاروها

سايه هاشان در آب

ياد من باشد ، هر چه پروانه كه مي افتد در آب

زود از آب در آرم

ياد من باشد كاري نكنم ، كه به قانون زمين بر بخورد

.ياد من باشد فردا لب جوي

حوله ام را هم با چوبه بشويم

ياد من باشد تنها هستم

ماه بالاي سر تنهايي است

دوشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۶

سفر


بر می گردم.به خانه مان.همان جا که دلم جا مانده
پدر بو می کنم و نان داغ
زنده می شوم

یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶

چشمش را که باز کرد،به من گفت سلام


سلام-
سلام دختر گلم-
ممم-
می دونم خودم،می دونم،گریه نکن عزیزم-
ممم-
می دونم هیچ وقت مامان آزاده خوبی برات نبودم-
ممم-
با من قهر نباش،قول میدم دیگه هیچ وقت فراموشت نکنم-

عنوان نمی خواهد


مزه دهانم ترش شد

تو و تمام هفت ماه گذشته را بالا آوردم

کاشی های سرد


این آدم ها چه حوصله ای دارند.چقدر وقت برای خوشبخت بودن دارند.به همه شان حسودی می کنم
لباسهای تمیز و اتو کشیده شان...مو های آرایش شده شان...رفیقهای مناسب شان
به همه شان فرصت خوب زندگی کردن داده شد.و به من هم
اینکه سهم من از زندگی شیرین اینجا،کاشی های سرد کف توالت شد،تاوان اشتباه های خود م بود ،که گاه از حلقم و گاه از چشمانم بیرون می زد
گاهی درد شد وپیچید به شکمم.گاهی لرز شد و افتاد به تنم.و گاهی ضعف شد و پاهایم را سست کرد
...
کابوس بود وقتی همه شان با هم حمله کردند.سرم گیج می رفت و بعد فقط کاشی های سرد کف توالت...و این آب که می چرخید.انگار تمام دنیا را می آورد توی سر من و همه را با هم می چرخاند

سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶

این رنگها همه خشک می شوند


وقتی قرار است هفتاد و پنج تابلو در دو روز آماده شوند،رنگها درست روی بوم نمی نشینند

دستهای من توان رقصیدن با این رنگها را ندارند

این رنگها همان رنگهای دیروز اند .با همان درخشندگی

دیروز دستهای من گرم تر بودند

شاید هم پریروز بود

نمی دانم

حال من خوب است

این شبها،خاکستری و نقره ای را خواب می بینم

گاهی هم سیاه و بنفش را

ارغوانی و قرمز خیلی وقت است روزهای من را ترک کرده اند

فردا می آید و من باید باز رنگ های جدید بسازم

سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

به اشتباه هامان عادت کرده ایم


این سایه سیاه که هر از چند گاهی بلند می شود و خودش را روی زندگی ما پهن می کند،سایه خود ماست وقتی می خواهیم دل مان را خوش کنیم که تنها نیستیم

با فاصله جلو نوری که روی شانه نیمه دیگرمان می درخشد می ایستیم که این سایه را بسازیم.هر چه دور تر-سایه بزرگتر

سایه بزرگ که باشد گاهی شبیه سایه دو نفر می شود

این سایه بزرگ زندگی ما را می پوشاند.اما تنهایی های ما را؟کاش می توانستیم برگردیم و به همه اشتباه هامان پشت کنیم

آن مرد می آید


این روزها خوشحالم.امتحانها نزدیک است و من با رویاهام درس می خوانم

این خیابانها هم انگار باز خوشحالند.خبر آمدن ها همه چیز را خوش رنگ تر می کند.همه کوچه های اینجا -با هم قدم زدن های دو نفره ما- را خواب می بیند

ما همه اینجا می دانستیم که این نور شمع من که می رقصد و حال ما را جا می آورد،همان روشنی شیرین آمدنش است

من هنوز تنها راه می روم و هر روز به خیابانها می گویم که آمدنت رویایی نیست که فقط ته دل ما را گرم کند.پشت همین روزها هواپیمایی می نشیند و کسی می آید که من و این شهر خوب می شناسیمش و با هم ساعتها راجبش صحبت کردیم

وقتی آمد دوباره حرف زدنها بی معنیست. ما باز کنار هم راه می رویم بی نیاز کلام از کو دکی هایمان می گوییم.از آینده مان.از دلمان.از احساسهای پاک و اشتباه هایمان

یاد من باشد وقتی رسید دستهایش را ببوسم به چشمهایش نگاه کنم.باشد که از ته چشمهایم بخواند که از آن گذشته ها پشیمانم و اگر کمکم کند همه شادیهایمان را دوباره می سازم

خیابانهایی که من را تنها تحمل می کنید!دو سال دیگر هم صبر کنید،می آید

سه‌شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۶

حتی خرده کارها


این روز ها لیست ناتوانی های تو خیلی از توانایی هایت بیشتر شده اند
و خوب حتما من که می توانم

تولد


تولدت مبارک
امید وارم بزرگ تر بشی

پ.ن:پست تولدت خیلی بلند تر از این بود.به دلیل نشانه ها آپ نکردم

یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۶

بازی-بازی...می بازم


خودم را وارد بازی های بچه گانه می کنم
روزی صد بار دو تا وبلاگ رو لود می کنم،بلکه از این آشفتگی ام کم شود.امتحانها نزدیکند و من نا آرامم و درس نمی خوانم.گاهی به خودم و انتخاب هایم که نگاه می کنم از خودم لجم می گیره و شروع می کنم به سرزنش خودم.که چرا اطرافیانم را قوی تر انتخاب نمی کنم که در این شرایط ها،چهار تا بخوابونن تو گوشم و بگن:این بچه بازی ها رو بی خیال.بشین سر درست.تو آرزو های بزرگ تری داری

دلم برای نوشته های نیلوفر و لوتوس تنگ شده
برای روزی چند بار لود کردن زرشک.با اینکه می دونم دیر به دیر آپ میشه

بازم خودم تنهایی باید با همه احساسهای بدم بجنگم.کاش نمی تونستم.کاش کم میاوردم و می گفتم:خلاص


پ.ن:توجه داشتید از خود سانسوری در اومدم!؟ناز شست این دوستان و مشکلات جدید

پرواز


فلسفه سنگی جواب نداد
مرداب وار زندگی کردن هم همین طور
وقتی خواست زندگی کند،دیگر حسرت پرواز نداشت

این وسط من فقط ساقی بودم.از نفسم نوشاندمش

شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۶

مرد متولد خرداد دو زن دارد


اینکه طالع بینی ها چقدر درست می گن مهم نیست
مهم اینه که پیچک بی اعتمادی اومده و پیچیده به تمام بدن من
می توانم فکر کنم که تمام پیامبر ها از ابراهیم و نوح و الیاس و دانیال گرفته تا عیسی و محمد همه آدم های ساخته خیال ما هستند.می سازیمشان،گنده شان می کنم،پیروشان می شویم،حتی می پرستیمشان.گاهی خود خدا را هم می سازیم و می پرستیم و پیشش دعا می کنیم که دنیا های خیالی ما را از بین نبرد
زندگی خیالی
عشق خیالی
رابطه های خیالی
ایمان خیالی
خدا و پیغمبر خیالی
...
این خیال ما خوب می تواند بدون وزن بلند/بالا پرواز کند
اما ما زمینی هستیم. و ساختن زندگی های خیالی فقط نوعی نپذیرفتن بی عرضگی مان است
...
زندگی یعنی من
زندگی یعنی تو
بیا پایین با هم زندگی کنیم

خواستم خواهر بزرگ ترت باشم وکمکت کنم از این زندگی ساخته خیالت رها شوی من خودم مدتها در خانه های ابری این دنیا زندگی کردم
از تو ناراحت نیستم.از اول هم دوستت داشتم و نگرانت بودم چون کوچک و ضعیف بودی.حتی خواستم مواظبت باشم.خواستم از تجربه هایم بگویم. رو راست نبودن مرد من نگذاشت
مثل همیشه فرصتی برای حرف زدن به من داده نشد.و باز هم از حیای بیش از حد من سوء استفاده شد
خیانت را نمی بخشم.و حماقت را

خسته گی من کافی نبود؟!بی اعتمادی ام هم بهش اضافه شد
اینها را چطور می خواهند این پیامبران درست کنند،نمی دانم

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

فشار


انقدر حالش بده که منو نمیبینه

اگر به همین راحتی ها فراموش شدنی بود



آن اولها که برایت از زخمهای تنم می گفتم،می گفتی: تو پسر نیستی که بفهمی شنیدن بعضی چیزها اصلا خوشایند نیست
من مجبورت کردم
و تو فقط به دلیل همین حس پسرانه ای که خوب حتما من نمی شناسمش،چند لحظه ای حالت گرفته بود و بعد به خودت اینطور قبولاندی که:گذشته،گذشته است
اما این موضوع ساده را یادت رفت که
این همین گذشته است که الان(ه) من را ساخته
و خوب چون نگاه کردن به زخم دلخراش است،زخمهایم را ندیدی و متوجه عمقشان نشدی
عزیز دل!آینده شاید بهتر از گذشته باشد.اما نمیتواند گذشته را انکار کند

روزی که دیدم نوشتی:من از تویی که بد کردی با من،گله می کنم...دل نمی کنم

فکر کردم این حرف من را خوب می فهمی.اما این هم بره بغل بقیه حرفهایی دیگه که زدم و نفهمیدی

مثل پروانه ای در مشت


اون روز عجیب شکل لگوی وبلاگت شده بودی

ماندن من به دلیل دل خوشی من،یا امید وار بودن من نبود.من نرفتم که کسی را نکشته باشم

دنبال دلیل نگرد


چرا تمام راهی که رفتی رو دو سه ساعته بی خیال شدی و همه چیز را خراب کردی؟!من به راهی که تو رفته بودی ایمان داشتم. و به قوی بودن تو....و به ایمان تو به راحت
من مرید تو بودم.و می خواستم تمام درسهای سنت ماه و خورشید رو از تو یاد بگیرم.چی شد که تو یکهو خواستی مریدت را دنبال کنی؟جدوگر تا وقتی جادو گر است،مرید دارد

چهارشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۶

باز هم از حماقت های من


وقتی از خستگی مجبور شدم تو ماشین ده دقیقه بخوابم تا اصلا بتونم حرکت کنم،تازه تابع خود خواهی را کشف کردم
تابع خود خواهی عجیب نمودار پیچیده ای دارد.خیلی ها به من گفته بودند که نمودار رفتاری من بسیار شبیه این تابع خود خواهیست
اما شما که من را بیشتر می شناسید!شما را به خدا بگویید کجای نموار زندگی من شبیه این تابع جدید کشف شده است؟!مخصوصا هنگامی که حد آن را وقتی متغیر مراعات حال دیگران به سمت بی نهایت میل می کند حساب کنیم
در این موارد تابع خود خواهی میل می کند به بی شعوری.اصلا می آید می چسبد به محور بی شعوری
البته این وسط ها یه تابع دیگر هم وجود دارد که متاسفانه آن هم متغیرش همان مراعات حال دیگران است و باز هم متاسفانه وقتی حدش را حساب می کنی وقتی متغیر به بی نهایت میل می کند نمودار به منفی بی نهایت خرد/کوچک شدن میل می کند

از آنجا که من الان به شدت تو فاز خود سانسوری هستم بهتر است در این موارد بیشتر از این چیزی ننویسم.فقط شما که می دانید من اگر حرف نزنم می ترکم پس به خاطر جلوگیری از این انفجار چند خطی هم در حاشیه چند مساله را یاد آوری می کنم

اینکه بتوانیم چهار کلمه از چیزی که دلمان می خواهد حرف بزنیم حق مسلم ماست.البته در کنار انرژی هسته ای


رفیق هامان را انتخاب کنیم بهتر است.و اسم رفیق روی هر نا رفیق ترسویی نذاریم


به مرد ها،مخصوصا از نژاد ایرانی اش،آنقدر میدان ندهیم که محیط خانواده را با جنگل اشتباه بگیرند

دهانی که بی جا باز می شود سر آدم را به باد می دهد.و دهانی که اصلا باز نمی شود خود آدم را به گا می دهد


به قول یکی که خودش قدیم تر ها خیلی داد می کشید:آدم ضعیف داد می زند


اشتباه های خودمان را گردن بی عدالتی و نا مهربانی خدا نندازیم و وقت و بی وقت از خواب بیدارش نکنیم که پیشش از بی عرضگی و ترسو بودن خودمان حرف بزنیم


ترس آدم را بد بخت می کند.نه اینکه آدم بد بخت مجبور باشد ترسو شود


از سه دسته از آدما همیشه بدم میومده.آدمهای ترسو و بی معرفت و پیش داور


ارادت خاصی به حافظ دارم.شب عید گفت:درست را بخوان


سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

یاد یار مهربان آید همی



وقتی دستام خالی باشه
وقتی باشم عاشق تو
غیر دل چیزی ندارم
که بدونم لایق تو
دلمو از مال دنیا
به تو هدیه داده بودم
با تموم بی پناهی
به تو تکیه داده بودم
هر بلایی سرم اومد
همه زجری که کشیدم
همرو به جون خریدم
ولی از تو نبریدم
هر جا بودم با تو بودم
هر جا رفتم تو رو دیدم
تو سبک شدن تو رویا
همه جا به تو رسیدم
...
اگه احساسمو کشتی
اگه از یاد منو بردی
اگه رفتی بی تفاوت
به غریبه سر سپردی
بدون اینو که دل من
شده جادو به طلسمت
یکی هست اینور دنیا
که تو یادش مونده اسمت
...
هر بلایی سرم اومد
همه زجری که کشیدم
همرو به جون خریدم
ولی از تو نبریدم
هر جا بودم با تو بودم
هر جا رفتم تو رو دیدم
تو سبک شدن تو رویا
همه جا به تو رسیدم
.............
دلم برای صدات،وقتی آهنگاشو زمزمه می کردی تنگ شده

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵

...



دست و پایم را حس نمی کنم. بدنم سنگینی جسمانی اش را از دست داده و خطوط اندامم در هم ریخته است. انگار ادامه ایوان و درخت ها و بیابان هستم و چشم هایم آویزان از ستاره هاست. چه دورم از همه کس و همه چیز. از ارتباط هندسی اجسام و تناسب معقول اشیا. از شمارش مکرر دقیقه ها و ضریب مطلق اعداد. از رابطه های مزین و فکرهای مدون. از لوح عظیم قانون و کتاب قطور اخلاق. از آداب صحیح زیستن و شیوه بودن. چه دورم از حاکمیت ماده و اصالت تاریخ و حقانیت ثابت ایده ها. از احکام حیض و نفاس و تجلی عقل اول و عالم مثال. چه دورم از جدال شرق با غرب و مستکبر با مستضعف و از آیین طهارت و رسم کفن و دفن و از آنکه می گفت خدا مرده است و آنکه از مرگ هراس داشت و آنکه در انتظار ظهور یک معجزه بود...

جایی دیگر- گلی ترقی

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۵

ناهید


ناهید یعنی تنها ستاره آسمان
ناهید یعنی آینه
ناهید یعنی بهترین دوست دنیا
ناهید یعنی خوشمزه ترین لوبیا پلو دنیا
ناهید یعنی خوش طعم ترین سیگار دنیا
ناهید یعنی قهوه داغ ستار باکس کونیگزآله
ناهید یعنی یک وجب رخت خواب با ملحفه های سفید و تمیز
ناهید یعنی همان که دید و دانست و چیزی نگفت
ناهید یعنی همان که تنها نشست که من تنها ننشینم
ناهید یعنی همان که گریه کرد تا من بخندم
ناهید یعنی همان که عقل را برای خود خواست تا من بتوانم دیوانه باشم
ناهید یعنی همان که کلی حرف دارد
ناهید یعنی همان که نوشت و نوشت و پاره کرد
ناهید یعنی همان که سالهاست اتاقی از آن خود ندارد
ناهید یعنی همان که دنبال ذره ای شعور می گردد
ناهید یعنی همه کتاب های خوب دنیا
ناهید یعنی همان که رعوف است و شریف
ناهید یعنی همان که به حرمت سکوت است
ناهید یعنی عزیز ترین عزیز
ناهید یعنی همان که به عمق ملکوت است
ناهید یعنی آب،یعنی نور

....


ناهید یعنی همان که نوشت
به نام پاک ترین،وفا دار ترین،بخشنده ترین و عاشق ترین
که عشق را آفرید و با عشق رنج فراغت.و در فراغت رنج خواستن.و در خواستن رنج داشتن.و در داشتن رنج همیشه داشتن.و در همیشه داشتن رنج دلزدگی را
به نام خدای عشق که در عشق رنج و شادی و سر مستی را در هم آمیخت و اشک عاشق به آن افزود،تا شوری آن همیشه زخم های عشق را بسوزاند و عاشق را رنج بیشتر دهد
به نام خدای عشق،مهربانی،خواهش و نیاز،کینه و خشم…و طوفان
به نام رسم عاشقی.به نام همه عاشقان که در عشق راستینشان،عشق را کینه کردند،کینه را خشم و از خشم طوفان ساختند.و طوفان جز به انتقام و خون فرو ننشست
به نام آنها که عشق خاموششان را فریاد نزدند.وفادار با کورسویی گرما،همیشه عشق را در اجاق قلب،سوزان و ملتهب مراقبت کردند
به نام آنها که عشق را به هر مرداب و لجنزار متعفنی نثار نکردند
به نام عشق،حرمت عشق،نثار عشق،بخشش عشق،کینه عشق،خشم عشق و نام مقدس رسم عاشق کشی
که تا انسان بر زمین است،این رسم مداوم بماند

سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۵

فرشته ها هم بزرگ تر می شوند



نمی دونم اینا رو واسه چی امشب نوشتم.وقتی می نوشتم،برای خودم غریبه بودم.دمت گرم.از آزاده چی ساختی
.................................................................................................
امروز رو تو تقویمم سبز کرده بودم.وچقدر که به این صفحه تقویم نگاه کردم و روزهای کاغذی را شمردم تا این روز برسد
...
چه نقشه ها که برای جشن امشب کشیده بودم.می خواستم آبی آسمان را به تنهاییه شبهایت هدیه کنم.و زرد خورشید را به روزهایت.سرخ شقایق را به دلت و سبز جوانه اول بهار را به تنت
...
هم رنگ صفحه های تقویم را عوض کردی.و هم نقشه های من را
خاکستری را تا خود امروز کشیدی به روزهای تقویم
...
نقشه کشتنت را مدتهاست کشیده ام
من همه چیز برای تو داشتم و تو هیچ چیز برای من نداشتی
من به آن هیچ راضی بودم و تو همان را هم از من دریغ کردی
عشق را از من گرفتی.ولی نمی دانستی که اگر عشق از زندگی حذف شود،انسان پر می شود از تنفر
...
اینبار به قصد جانت می آیم
بریدن نفست،دیدن جان کندنت...لذتی دارد
...
فکر نکن که بی کسم
خدا به دادم می رسه
کوه به کوه نمی رسه
آدم به آدم می رسه
...
آخرین تولدت را با عروسکت که از زن بودن فقط کفش پاشنه بلند پوشیدنش را یاد گرفته جشن بگیر.تولدت اینجا نحس است.امیدوارم آنجا مبارک باشد
تو اینطور خواستی

.........................................................................................


این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام
گفتی غزل بگو،غزلم!شور و حال مرد
حال بعد از تو حس شعر فنا شد،خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانی ام
با رفنت به خاک سیه می کشانی ام
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد
وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است
معیار مهر ورزی مان سنگ بودن است
دیگر چه جای دل خوشی و عشق بازی است
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است
این عشق نیست فاجعه قرن آهن است
"من بودنی" که عاقبتش "نیست بودن" است
حالا به حرف های غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام
حق با تو بود،از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق
من را به انتظار نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریا کار زنده اند
این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند
یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله نا جور می شود
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آینه بر دار می زنند
اینجا کسی برای کسی کس نمی شود
حتی عقاب در خور کرکس نمی شود
جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست
ما می رویم چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم،هر که بماند مخیر است
ما می رویم گر چه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
دل خوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلم ابوذر است
ما می رویم مقصدمان نا مشخص است
هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است
از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
ما می رویم ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است
دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم و قافله پیران قافله
اینجا دگر چه باب منو پای لنگ نیست
باید شتاب کرد،مجال درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون باج،به معراج می رویم

دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۵

هم صدای باران


روز بیست و نه ژانویه ،ساعت یازده و چهارده دقیقه شب،بعد از یک ماه و هفت روز دستهاشو گذاشت رو لپام،منو چسبوند به کرکره مغازه ای،با بارون هم صدا شد و گفت
خیلی دوست دارم



و رفت

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵

امتحان دارم

...

تضاد کلام تو و احساس من


سنگ و با پا می زنن
سنگ و پرت می کنن
با سنگ شیشه میشکنن
ولی عاشقش نمی شن

من دل دارم
خدا دارم
نفس می کشم
خسته می شم
عاشق می شم
..........................................................................................................
تضاد کلام تو و احساس من


من نمی دانم چند بار تی پا خورده ای که مجبور شدی قبول کنی سنگ هستی
نمی دانم حالا که فکر می کنی سنگ شدی دوست داری کدام شیشه یا بال پرنده ای با تو شکسته شود.از پرواز سنگ روی آب مردابی گفتی که دل خوش است که فقط چند بار روی آب می خورد و بعد ترانه های غرق شدن ابدی می خواند.طول پرواز،صفا و معرفت پرتاب کننده
....
اینها را شنیدم و هیچ نگفتم.شاید چون من به سنگ سار شدن متهمم
....
تقصیر چشمهای من بود که زبان چشمها را می دانست
....
اما مگر فلسفه سنگی چقدر کار می کند؟!جامت را که از خونم پر کردم . نفست را یک نفس بالا رفتم،رگت زد
یادت افتاد که

دل داری
خدا داری
نفس می کشی
خسته می شی
عاشق می شی




جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵

باران گناه


نيست ياري تا بگويم راز خويش
ناله پنهان كرده ام در ساز خويش
چنگ اندوهم، خدا را زخمه اي
زخمه اي تا بر كشم آواز خويش

بر لبانم قفل خاموشي زدم
با كليدي آشنا بازش كنيد
كودك دل رنجه دست جفاست
با سرانگشت وفا نازش كنيد

پر كن اين پيمانه را اي همنفس
پر كن اين پيمانه را از خون او
مست مستم كن چنان كز شور مي
باز گويم قصه افسون او

رنگ چشمش را چه مي پرسي زمن
رنگ چشمش كي مرا پايبند كرد
آتشي كز ديدگانش سر كشيد
اين دل ديوانه را در بند كرد

من چه مي دانم سر انگشتش چه كرد
در ميان خرمن گيسوي من
آنقدر دانم كه اين آشفتگي
زان سبب افتاده اندر موي من

آتشي شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ايمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون زپا افتاده آسانم گرفت

گم شدم در پهنه صحراي عشق
در شبي چون چهره بختم سياه
ناگهان بي آنگه بتوانم گريخت
بر سرم باريد باران گناه

مستيم از سر پريد اي همنفس
بار ديگر پر كن اين پيمانه را
خون بده، خون دل آن خودپرست
تا به پايان آرم اين افسانه را

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵

باور نکن


برای هیچ زنی نه تنها بی تفاوت نیست.بلکه درد هم دارد
حتی اگر آن زن آزاده باشد.با همان پوست شیرش

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵

رقص سبز انگشتهای تو



این زندگی دوباره از توست.انگشتهای تو که روی پشت من می رقصند،من سبز و سبز تر می شوم
حالا تو چه حواست باشد،چه در حسرت پرواز باشی،چه به فکر به دار آویخته شدن صدام
من سبز می شوم.من هستم!در همان ثانیه ای که تو خیلی دوست داری در آن باشی
من هنوز نتوانستم با هر پنج حسم باشم.حالا یا هنوز بلد نیستم.یا هنوز وقتش نشده.یا تو نمیذاری
بودنت روز به روز بشتر میشود و می پیچد به تن زندگی خالی و ساکت من.و من در دستهای خسته اما گرم تو هر روز سبز تر می شوم
برقص!که این رقص را می خواهم.این رقص را دوست دارم.من را بلند کن و از من بخواه که با تو برقصم.من این رقص را دوست دارم
تا انگشت تو روی پشت من هست.من هستم
برش ندار!دوباره نیست می شوم

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

چیزی کم بود



تو همان بوی خوشی هستی که مدتها بود فراموش کرده بودم
الان میای نا مرد؟!زندگی ام را ورق می زدم و دنبال جای پای تو می گشتم.دریغ از گل خشکی که به یادگار از تو داشته باشم
راستی چرا هیچ وقت گلی به من هدیه نکردی؟! چه شد که تو من را نمیدیدی؟!تو کجا گم شده بودی؟!فکر می کنم بوی کتاب و مرکب میدی.یا گلاب شاید
چرا من عطر تن تو را نمی شناسم؟!چرا من یادم نمیاید تو چه بازیی را دوستتر می داشتی؟!چرا من یادم نمیاید که تو اصلا بازی می کردی؟!تو کجا بودی وقتی من نان تازه را به صورتم می چسبانم و همه به من می خندیدند؟!کاش بودی و حداقل تو هم می خندیدی
چرا کفشهای تو هیچ وقت از دویدنهای طولانی پاره نشد؟!چرا آن زمستانها که ما آدم برفی درست می کردیم دستهای تو یخ نمی کرد؟!چرا نام فامیل هم را خوب می شناسیم اما اسم کوچکمان را نه؟!چرا هیچ وقت من را به اسمم صدا نکردی؟!چرا ما هیچ وقت دعوامان نشد و مو های هم را نکشیدیم؟! کدام مذهب چشمهای تو را به چشمهای من حرام کرد؟و سایه ات را از زندگی ام؟!کجا بود دستهای تو که نگذارد ریشه من خشک شود؟!به در آمدم از همین بی ریشگی.برگ خشکی افتاده از درخت.سرگردان در طوفان بی رحم زندگی.سبک بالی حس خوبیست اما بی ریشگی(؟؟؟؟)اشنای غریب!آنقدر بیگانه شده ای که نمی دانم به چه زبان با تو سخن بگویم
اینجا خواندی که از بی سرزمین بودنم ناراضیم.و شاید مهم تر از آن باید بدانی که از بی ریشه گی خودم درد می کشم
تو نبودی،چیزی کم بود.شانه ای برای روز های خستگی شاید.بازوانی برای احساس امنیت.بوسه ای روی پیشانی ام وقتی به پهنای صورتم اشک می ریختم.سیلی محکم دست مردانه ای وقتی اشتباهی می کردم.و نوازش شانه هایم که درد داشتند از بارهای سنگینی که زمانه روی دوشم گذاشت یا خودم به اشتباه از زمین برداشتم.گرمای دستهایت برای زمستان ها و سایه خنکت برای تموز
من از آن پاک دلانم که ز کس کینه ندارم
خوش آمدی
خوشحالم که پیدا شدی.تو را به همان خدایی که می شناسی دیگه گم نشو
راستی!تو آنجا ریشه داری؟!یا من هم کم بودم
مهربان!گدایی عشق نمی کنم!قطره ای آب می خواهم برای بقا

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۵

جادوی بی اثر



پر کن پیاله را
کین جام آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمیبرد
این جامها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من،با سمند سرکش و جادوئی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته های مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر که مرا شراب هم نمی برد


آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی،با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که:آب...آب
دیگر فریب هم بسرابم نمی برد


پر کن پیاله را

این زندگی من است؟



فکر اینکه تا چشم کار می کند هفته ها،ماه ها،سالهایی را که هیچ انتظاری،هیچ نویدی،روشنشان نمی کند باید پشت سر هم ردیف کنی،نفسم را بند می آورد.گویی دنیا بی آنکه خبر بدهد،مرده است.این دلتنگی نمی دانم چه نام دارد
مدتیست با پا های سست و بی حال خود را می کشم.در سینه ام ماهها و خورشید ها می چرخند.گاهی سر شار از شادیی کودکانه می شوم.در عالم خیرگی ناشی از شادی بهش گفتم:"دلم برایت تنگ می شود که اینطور بی قراری می کنم و اینقدر سراغت می آیم"از غیبتش رنج می برمحضور او لازم است تا به نیازی که به تو دارم پی ببرم
بگذار این شادی همچون آب آبشارها مرا ببرد
او دور از من میاید و می رود در حالی که تمام سعادت من،حتی هستی من می تواند در دستهای او باشد.دلبستگی ام به او چقدر وابسته ام کرده است

خواهان آن نیستم که او هم به من احساسی همین قدر قطعی داشته باشد.برایم کافیست که رفیق مورد ترجیح قرار گرفته او باشم

در دنیا چیزی بهتر از این به فکرم نمی رسد که خودم باشم و او را دوست داشته باشم

دلشوره های مخفی



صبح نخستین سعادتم-بعد از یک قهوه داغ که کوفتم شد-غافلگیر کردن بیداری چمن ها بود.راه رفتن روی علف های مرطوب خالی از لطف نبود
هوای سرد روی پوستم.و قشر نازکی روی زمین. و من تنها بایستی زیبایی جهان و افتخار خدایی را حمل می کرد.من با این روز که برای دیگران تازه آغاز می شد گذشته مخفیانه ای داشتم.باد سرد دسامبر روی صورتم می رقصید.همه چیز-حتی خود من-درست آنجا بود که باید باشد(؟)دلم شور می زند
این قدم و قدم بعدی.و قدم بعدی.و بعدی.راه رفتن من تمامی ندارد.اما این خیابان بن بست

ترس تا کی؟


روی زمین راه رفتن،سخت است اما ما به آن عادت کردیم.با اینکه می دانیم/شنیده ایم،پرواز و سبک بالی چه زنده مان می کند.اما ترک عادت موجب مرض است
عادت کرده ایم انتخاب هایی بکنیم که همیشه دلیل برای ناله کردن داشته باشیم و اگه خدایی نکرده یکی پیدا شد و نذاشت بنالیم،انگار قرآن خدا می خواد عوض بشه.همچین جلو اومدنش رو می گیریم که خدای نکرده نکنه یک قدم به ما نزدیک تر شه.هر کدوم یه جوری انگار باید زجرمون بدن تا زندگی مون بگزره.اگر در انتخابی زجر و آه و ناله بود با کمال میل می پذیریمش.درد کشیدن را دوست داریم. نوعی خود آزاری.
تا جایی که کاری باهامون بکنن که مرگ خودمان رو آرزو کنیم.و برای اینکه بگیم خسته ایم،و اصلا نمی ترسیم،از خود کشی حرف بزنیم.بد بختی اینه که جرات خود کشی هم نداریم.همه اش حرف.حرف...حرف...حرف...حرف
می ترسم.می ترسم.می ترسم.مطمعن نیستم.می ترسم.یعنی وقتشه؟!نه!!هنوز تو کار تو موندم.تو کار دنیا موندم.می ترسم.می ترسم.می خوام بمیرم.می خوام تنها باشم.می خوام تنها برم رو اون پله.می خوام تنهایی داد بزنم.می خوام تنهایی بخونم:"چرا من تنهام؟"به حسرت پرواز داشتن عادت کردم
باور کن من هیچ کدوم از این حرفها رو نمی فهمم.فقط می دونم تو می ترسی.از این نمی ترسی که دل بکنی و به قول معروف طرف بعد از یه مدت بهت عادت کنه و بعد بمونه با خاطرات تو.تو نمی خوای پرواز کنی
به زمین و زمون گیر نده. دستت رو بده به من.پریدن سخت نیست.تخم می خواد که تو نداری.چرا باید بنوشی تا حرف بزنی؟مگه من کیم؟!مگه اصلا چی می خوای بگی
یکی یه روزی اومده تو زندگیت.فکر کردی عاشقش شدی.حالا رفته.این شد دلیل ترس؟این شد دلیل حسرت پرواز داشتن؟این شد دلیل اعتماد نکردن به چشم و گوشت
من اینجا نشسته ام.رو به روی تو.اگر اجازه بدی حتی کنارت می نشینم.دستم سرد است.خوب بگیرشون تو دستات تا گرم شن.تا بشم خود آتشی که میگی تو زندگیت کمه
عشق ابدی دروغه!هیچ کس نمی مونه!حتی خود تو هم گفتی که میری.که خسته می شی.من که قبول کردم.من که همه این قصه ها رو از برم.شاید سادگی منو باور نمی کنی؟! تو حتی می ترسی تو چشم های من نگاه کنی.یک بار صدام کن!تو از "جانم" شنیدن خالصانه هم می ترسی!تو فقط بلدی بترسی
من از تو فقط منتظر این جواب هستم
وقتشه!وقت پروازه.من نمی ترسم
من هستم.هر قدر می خوای وقت حدر کن.این عمر من و توست که می ره.اگه امشب رفت،فردا دیگه امشب نیست